ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

عکس های تولد ایلیای من

٢١ بهمن ماه بود که تولد پسر کوچولوی مامان با تم آدم برفی را جشن گرفتیم.ببخش که دقیقا روز تولدت (١٠ بهمن)نتونستیم جشن بگیریم.اون روز واکسن ١ سالگی را زده بودی و مامان تصمیم گرفت هفته اینده جشن تولدتو برگزار کنه. جشن تولدت به خوبی برگزار شد.مثل همیشه مادر و خاله بی نهایت کمکمون کردند.ممنون مادر جان.مرسی خاله.امیدوارم روزی بتونم ذره ای از محبتتونو جبران کنم.عمه فلور و شایان شیرین گلناز عمو و زن عمو خیلی زحمت کشیدند.ممنون از همگی. ...واما باید بگم که ایلیای من واقعا ماه بودی.یه عالمه نی نای نای کردی و خوش اخلاق و گل بودی البته مثل همیشه عزیز دلم.موقع پخش کلیپی که از عکس های نوزادی تا یک سالگیت بود همینطور که سوار روروئکت بودی شروع ک...
25 آذر 1391

ایلیای من و مجله شهرزاد

ایلیای من این مدت بدجور درگیر کارای تولدت بودم و نتونستم وبلاگتو اپ کن.مامان را ببخش عزیز دلم. 5 بهمن ماه بود .اون روز وقتی از سر کار بر می گشتم مجله شهرزاد را خریدم و ناباورانه شروع به ورق زدن کردم که یه باره عکس تو کوچولوی قشنگمو تو قسمت جشنواره عکسخند شهرزاد دیدم.بی نهایت خوشحال شدم برگشتم و یه مجله دیگه خریدم.وقتی خونه رسیدم تو عزیز دلم خواب بودی.اروم بوسیدمت و شروع به خواندن شهرزاد کردم.که دوباره سوپرایز شدم خیلی خوشحال شدم می دونی مامان توی قسمت بچه های الکترونیک وبلاگت معرفی شده بود.شهرزاد اولین کادوی تولدتو به من و تو پسر گلم داد.اخه دهم این ماه تولد یک سالگی پسرک عزیز مامان.به بابایی زنگ زدم و بهش گفتم.بابایی هم بی نهایت خوشحال شد...
25 آذر 1391

روزمره های من 1

عاشقم تو را ...و عاشقم این روزها را... صبح است این را با یک تلنگر ساده اما همیشگی می فهمم واین تلنگر ساده صدای ویبره موبایلی است که زیر تشک مخفی اش کرده ام که صدایش آهسته تر باشد و البته در امان باشد از پرتاب شدن های پیاپی توسط پسرک.6 سال است که بیزارم از صدای زنگ موبایل که یکبار بزرگتر که شدی برایت خواهم گفت قصه دوست نداشتنی این بیزاریم را...بگذریم چشمانم را باز می کنم نگاهم بی اختیار روانه می شود به سوی تو که آرام خوابیده ای یک دل سیر نگاهت می کنم ...هجوم عشق را باهمین چشمان خواب آلوده ام خوب حس می کنم...آرام می بوسمت.غلت می زنی و من هراسان که مبادا خواب شیرینت را برهم زده باشم به تو چشم می دوزم باز آرام تر از قبل به خواب می روی و من...
7 آذر 1391

عزیز مامان هفت ماهگیت مبارک

ایلیای من هفت ماهه که پیشم اومدی هفت ماهه که با هم دیگه خندیدیم گریه کردیم لحظه هارا با هم دیگه نفس کشیدیم .اومدی و با اومدنت روزای قشنگی را به زندگیم هدیه کردی اومدی و شدی همه چیز مامان اومدی و شدی قشنگی تموم لحظه های مامان.اومدی و وجود دوست داشتنیت مرهمی شد برای غصه دلهای ما.اومدی و با خنده هات برق شادی را مهمون نگاه هامون کردی.پسر گلم توی نگاهت آبی آسمون جاریه پاک ساده و بی آلایش اون دستای کوچیکت گرمی و مهربونی آفتاب آسمون را داره و عطر تنت بوی بهشت می ده عزیز مامان.اومدی و با اومدنت مامان دوباره طعم عشق را چشید اومدی و لحظه هام پر شدن از تو از عطر قداست نفس هات و من لایق نفس کشیدن هوایی شدم که نبض نفسهات در اون جاریه اومدی و نام مادر را ...
28 آبان 1391

نشستن ایلیای من به تنهایی

ایلیای گلم دقیقا 6 ماه و 3 روزت بود که تونستی بدون کمک بشینی.فدای نشستنت عزیز مامان.بعد از چند دقیقه که می نشستی خسته می شدی و از یک طرف سقوط  می کردی و بعد می خندیدی دوباره می خواستی بشینی.مادر خیلی باهات بازی کرد.تو هم بلند بلند می خندیدی.قربون خنده هات ایلیای من.   بعد از اینکه یه عالمه بازی کردی همونجا آروم خوابت برد.مامان فدات بشه.ان شاالله همیشه شاد و خندون باشی .قربون پسرم برم که دیگه می تونه تنهایی بشینه. فدای این خنده ناز پسر گلم.مامانی نکنه داری خواب نشتن و بازی کردنتو می بینی که توی خواب می خندی؟عزیزمی همه وجودمی.همیشه همیشه لبات پر خنده باشه و لحظه هات پر از آرامش. پروردگارا حافظش باش و به هستی اش عطا کن...
28 آبان 1391

ایلیا و کتاب داستان

ایلیای نازم این روزا شیطنتات خیلی بیشتر از قبل شده.قربونت بشم الهی.امسال خاله (که معتقد تو باید پزشک بشی اونم حتما پزشک نه دندان پزشک!)درست روزی که تو ختنه شدی رفت نمایشگاه کتاب.یه عالمه کتاب و بازی فکری واست گرفته بود.مرسی خاله.از بین همه اون کتابا یک سری 6 تایی کتاب بود که شخصیت اصلی اون یه پسر کوچولو مودب هم اسم تو بود عزیز دلم.کی بشه بزرگ بشی و از مامانی بخوای واست کتاب بخونم.مطمئنم که کتاب دوست داری آخه مامانی هم عاشق کتاب خوندن.خاله مهرنوشم عاشق کتاب بود.اینم عکسای گل پسرم با کتاب داستان هاش.راستی مامان فدات بشه این کلاهم خاله واست خریده.ممنون خاله.من و ایلیا خیلی دوست داریم.به قول بابایی بوس بوس...   ...
28 آبان 1391

اولین غذای کمکی ایلیای من

عزیز دلم پنجشنبه 6 تیر اولین غذای کمکیتو  خونه مادر نوش جونت کردی.همیشه زحمتای تموم نشدنی ما روی دوش مادر.دقیقا 180 روز از روز تولدت می گذشت ما خونه مادر بودیم.مادر واست فرنی درست کرد و  بهت داد که بخوری.منم تند تند ازت عکس می گرفتم.خاله و بابایی هم بهت می خندیدن.آخه عزیزم واقعا بامزه می خوردی.نمی دونستی قاشقو بخوری دستتو بخوری دست مادر را بخوری یا ظرف غذاتو.هر از گاهی هم یه جیغ خوشحالی از ته دلت می کشیدی.آخر سر واقعا قیافت دیدنی بود.دست و پا صورت ماهتو مبل مادر دست و صورت مادر را پر فرنی کرده بودی.مامانی غذاتو خودت بخور دیگه مبل که فرنی نمی خواد! جونم واست بگه مامانی غذا خوردن همانا و شروع شیطنتات همانا.دقیقا تا ساعت 2 شب با من ...
28 آبان 1391