ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

آبنبات هایی با طعم قهوه...

دیروز بود ایلیای من مشغول بازی بود و من با سرعت نور در حال مرتب کردن آشپزخانه.هر چند با آمد و شدهای پیاپیش و درخواست های مکررش آنقدرها هم سرعتم سرعت نور نبود.آخرین درخواستش ...آکائو بده ...صبر کن مامانی لیوان بیارم. ...نه..آکائو بریز شیشه ایلیا ومن شیر کاکائو را از یخچال در می آورم و از ترس اینکه مبادا پسرک هوس به قول خودش آخچال بازی کند سریع درب یخچال را می بندم و شیر را توی شیشه اش می ریزم.از دستم می گیرد و می دود به سمت بالشتش که روبروی تلویزیون ازصبح تا شب همانجا جا خوش کرده است.می گویم گفتی مرسی؟...و او در میان دویدنش می گوید میسی...ممنون.. مشغول می شوم می روم سراغ کابینتها ناگاه چشمم می خورد به جعبه که سوغات شمال بوده و د...
11 اسفند 1391

دومین یلدایت مبارک ایلیای من

می گویند بلندترین شب سال است...یلدا را می گویم.امسال هم گذشت شاید بلند تر از شبهای قبل شاید هم نه...ولی خوب می دانم شب بعد از یلدا برای من بلندترین شب ها بود.از آن شب هایی که هرچه چشم به آسمان می دوزی یک خیر مقدم خشک و خالی هم به خورشید نمی گویدانگار همین امشب باید تسویه حساب کنند تمام دلخوری هایشان را...!!! یلدا گذشت و شب بعد از یلدا ایلیا من سخت بیمار شد.نگاه معصومانه اش پر از درد بود و بدتر از آن وقتی نیمه شب حالش بهم خوردو من با دنیا دنیا ترسی که بدجور هم پیمان اشک شده بود بغلش کردم و آرام گفتم ....اشکالی نداره مامانی..اینجا بشین تا تشک تمیز بیارم.. با چشمان بیمار و پر از خوابش گفت...مامانی ببخشید کثیف شد... این جمله که حتی...
11 اسفند 1391

...و باز هم دندان های ایلیای من...

٦ خرداد 1391            dبالا سمت چپ 8 خرداد 1391            d بالا سمت راست ٨ تیر ١٣٩١                d پایین سمت چپ مامانی فکر نمی کنی عکس گرفتن دیگه کافی باشه؟!   این هم نهایت کار...مامانی بسه.... ...
18 بهمن 1391

و باز هم شیطنت های تو

این روزها شیطنت هایت بیشتر و شیرین تر از قبل است.عاشق اینی که بری سراغ گلدان خونه مامانا (راستی ایلیای من به مامان بزرگ می گی مامانا...قربون مامانا گفتنت عزیزدلم)و یه حال اساسی از گلدون بینوا بگیری... اینم ایلیای گل در جدال با سلفونی که مامانا روی  گلدون کشیده بود... اخ جان دوباره موفق شدم.... مامانا فکر کنم باید یه فکر دیگه ای بکنید.... چقدر خاک این گلدون بامزه است.... ...
18 بهمن 1391

تولد دسته جمعی کوچولوهای های بهمن 89

  ١٢ اسفند 1390 تولد دسته جمعی کوچولوهای بهمن 89 (در هپی هاوس اقدسیه تهران) بود.روز خوبی بود.عزیز دل مامان ماه بودی و حسابی نی نای نای کردی و واقعا بهمون خوش گذشت.واقعا خوشحال شدم که دوستای مهربونی که نی نی سایت باهاشون اشنا شده بودم را از نزدیک می دیدم .  اینم کیک تولد.البته قرار بود عکس همه کوچولوها روی کیک باشه که عکس ها به موقع نرسیده بود و نتیجه اش این کیک شد.   ایلیا جان و سام عزیز در حال بازی کردن. ایلیا جان و سرسره بازی.   ....و این هم گزارش تصویری از پیتزا خوردن پسر کوچولوی مامان...!!!   عکس های دسته جمعی که متاسفانه مامانی و پسر گ...
18 بهمن 1391

نمایشگاه ...

  منتظر بابایی بودیم که از سر کار برگرده و با همدیگه بریم نمایشگاه اسباب بازی و بازیهای فکری کودکان.شما هم که حسابی از خجالت عروسکت در اومدی و یه حال اساسی از سر و صورت و البته چشمای عروسکت گرفتی.... و البته بعدش به این نتیجه رسیدی که با همدیگه دوست باشید خیلی بهتره.... اینم ایلیای گلم و نمایشگاه...روز خیلی خوبی بود بی نهایت خوش گذشت. عزیز دل  مامان اینقدر داخل این غرفه شیطتنت کردی و نظم صندلی ها را بهم ریختی و سر یه تاس با یک دختر کوچولوی ٤ ساله دعوا کردی که مسئول غرفه به داد اون تاس بینوا رسید و بهمون یاد اوری کرد که این غرفه مخصوص بچه های سه سال به بالا هست نه پسر کوچولوی ...
17 بهمن 1391

راه رفتن ایلیای من

٢٠ اسفند ١٣٨٩ بود که عزیز دل مامان مسلط اولین قد م های زندگیشو برداشت.البته اینو بگم مامانی که قبل از اون هم راه می رفتی ولی در حد چند قدم.ولی دقیقا بیستم اشفند ماه بود که کا ملا مسلط پا های کوچولوتو روی زمین می ذاشتی وبه همه جای خونه را به حالت دو سرک می کشیدی. مامان به قربان اون دو تا پاهای کوچولوت بره.همیشه همیشه استوار و محکم باشی و محکم ترین قد م ها را برای رسیدن به بهترین ها برداری. بعد از این همه راه رفتن یه خواب شیرین هم عالمی داره.مگه نه مامانی؟ ...
25 آذر 1391

دومین نوروزت مبارک ایلیای من

      می رسد بهار ...و من بهاری تر از همیشه خیره به دستان کوچک پسرک مرور می کنم آمدنش را...مرور می کنم لحظه لحظه های بودنش را...و آنوقت پر می شوم از یک حس عجیب..یک حس مادرانه همراه با شادی و اشک...         مهربان خدای آسمان چگونه شکر گویم این محبت بزرگت را...؟  می رسد بهار... و پسرک دو ماهه بهار قبل هم اکنون استوار بر دو پای کوچکش از من هم سبقت می گیرد و فریادهای پر زشادی اش فضای کوچک خانه را برایم پر می کند از یک شور و شوق وصف نشدنی... می رسد بهار...و بی شک این بهار شیرین ترین بهار زندگیم است به یمن شیرین زبانی های پسرک.ومن عجیب حس می کنم حضور خوشبختی را...
25 آذر 1391

یک مقایسه...

ایلیای دو ماهه من در اولین سیزده بدر.   ایلیای یک سال و دو ماهه من در دومین سیزده به در... مامان به قربان چشمان نازت.آرامش لحظه لحظه های من بی اندازه تا نهایت تا همیشه دوستت دارم عزیزکم.... ...
25 آذر 1391