آبنبات هایی با طعم قهوه...
دیروز بود ایلیای من مشغول بازی بود و من با سرعت نور در حال مرتب کردن آشپزخانه.هر چند با آمد و شدهای پیاپیش و درخواست های مکررش آنقدرها هم سرعتم سرعت نور نبود.آخرین درخواستش ...آکائو بده ...صبر کن مامانی لیوان بیارم. ...نه..آکائو بریز شیشه ایلیا ومن شیر کاکائو را از یخچال در می آورم و از ترس اینکه مبادا پسرک هوس به قول خودش آخچال بازی کند سریع درب یخچال را می بندم و شیر را توی شیشه اش می ریزم.از دستم می گیرد و می دود به سمت بالشتش که روبروی تلویزیون ازصبح تا شب همانجا جا خوش کرده است.می گویم گفتی مرسی؟...و او در میان دویدنش می گوید میسی...ممنون.. مشغول می شوم می روم سراغ کابینتها ناگاه چشمم می خورد به جعبه که سوغات شمال بوده و د...
نویسنده :
مامان ایلیا
2:20