ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

عاشقانه دوستت دارم

  اون لحظه هایی که با صدای بلند به دور از تموم دغدغه های دنیای ما آدم بزرگا از ته دلت می خندی با تموم وجودم محکم محکم بغلت می کنم و نا خودآگاه نگاهمو روونه می کنم به سمت آسمون اون بهترین تا به اون همیشه مهربون آسمونا بگم مهربانیت را شکر هزاران هزار بار شکر.به دستانم منت گذاشتی که مرا لایق دستان فرشته کوچکت دانستی . پروردگارادیوانه وار می پرستمت و دیوانه وار فرشته کوچکت را عاشقم. مامانی به فدای این خنده های نازت.همیشه همیشه این شوق کودکانه مهمون چشمای نازت باشه و این خنده های شیرینت مهمون اون لبای خوردنی ات.عروسک مامانی بی نهایت دوست دارم... ...
30 ارديبهشت 1392

واکسن 6 ماهگی

١٠ مرداد بود که واکسن 6 ماهگی عزیز دل مامانی را زدیم.اون روز صبح بابایی مطب نرفت و بعد از واکسن ما را برد پیش مادرجان.خیلی نگران مسیر بودم ولی تو عزیز دلم توی جاده آروم خوابیدی.بابایی ما را گذاشت و برگشت و قرار شد جمعه بیاد دنبالمون. پسر گلم این بار به تمام معنا اذیت شدی.دو روز کامل تب داشتی اونم 39 درجه.مادر مرتب پاشویت می کرد تا تبت کنترل شد.ولی مشکل فقط تب نبود نزدیک  جای واکسن پای چپت بدجوری قرمز و سفت شده بود.مادر مرتب کمپرس گرمش می کرد ولی خوب واقعا درد داشتی و اذیت شدی.از همون شب اول هم هر چی می خوردی بر می گردوندی.شیر قطره استامینوفن فرنی حتی آب.روز دوم با مادر و تو کوچولوی ناز مامانی رفتیم یه متخصص اطفال.آخه من و خاله خیلی نگ...
30 ارديبهشت 1392

چیزی مثل معجزه

یکشنبه 16 مرداد بود.باورت می شه مامانی الان که می خوام اتفاق اون روز را بنویسم ترس تموم وجودمو می گیره و توی دلم یهو خالی می شه.اون روز ظهر بابایی از سر کار که برگشت یکم باهات بازی کرد و چون روزه بود توی حال خوابش برد.من و تو هم اومدیم توی اتاق مامان و بابا و روی تخت ما خوابیدیم.ساعت 4:15 بود که بیدار شدم و رفتم آشپزخونه تا هم گوشت سوپ توراو هم گوشت افطار بابایی را بذارم روی گاز.یه باره صدای افتادن فلاکس آب جوش و گریه تو رااز توی اتاق شنیدم.نمی دونی مامانی چه جیغی کشیدمو خودمو رسوندم توی اتاق بدنبال منم بابایی دوید به سمت اتاق.بلندت کردم.تموم لباسات داغ داغ بود بابایی از دست من گرفتد و سریع رفت توی حمام و تو کوچولوی مامان را گرفت زیر آب سرد....
30 ارديبهشت 1392

اولین روز سر کار رفتن مامان

ایلیای من بالاخره مامانی بعد از تقریبا یک سال (از اوایل بارداری تا الان)کارشو مجددا شروع کرد.شنبه 22 مرداد اولین روزی بود که تو عزیز دلمو خونه پیش پرستارت گذاشتمو و رفتم سر کار.البته طبق معمول که زحمتای ما روی دوش مادر روز اول شروع را مادر اومد پیش ما و پیش توو پرستارت موند و من خیالم راحت تر بود.شب قبلش تا دیر وقت (ساعت 3)بیدار بودی و بازی می کردی.بابایی بهت می گفت بخواب فردا مامان دندون اشتباه می کشه ها!اون شب وقتی خوابیدی یه عالمه نگات کردم .خوب می دونستم توی همون چند ساعت دلم واست تنگ می شه.فدات بشم مامانی که تموم وجودمو مال خودت کردی.خیلی عزیزی.صبح وقتی می خواستم برم بیدار شدی شیر مامانی را خوردی بعد مامان رفت سر کار.پسر ماهی بودی عزیز ...
30 ارديبهشت 1392

اولین رستوران رفتن ایلیا

ایلیای گلم 21 مرداد بود که مادر خونه ما بود و خاله هم که امتحان داخلی را عالی داده بود اومد پیشمون و با بابایی و من و تو عزیز دلمون افطار را رفتیم بیرون.اول قصد داشتیم بریم رستوران زاگرس ولی وقتی رسیدیم اونجا باد شدیذی می یومد این رستوران هم توی کوه بود منصرف شدیم و رفتیم رستوران ترکیه ای آتایار.خیلی خوش گذشت تو هم پسر ماهی بودی خیلی ماه.یه عالمه بغل مامانی پاساژ گردی کردیم و مو قع عکس گرفتن هم یه عالمه واسمون خندیدی.خیلی گلی کوچولوی مامان. اینم عکسای ایلیای گل  توی خونه قبل از رفتن.قربون پسرم که مثل آدم بزرگا ژست گرفته!آقا را با این ساعتشون!(راستی مامانی این ساعتو ١٩ مرئائ که رفته بودم بیرون روپوش سفید برای سر کار بخرم واست خریدم.مگه...
30 ارديبهشت 1392

تب کردن ایلیای من

عزیز مامان چهارشنبه 2 شهریور بود که از شب قبل احساس کردم تب داری.بعد از ظهر تبت بیشتر شد.قرار شد شب با بابایی بریم پیش دکترت.بمیرم مامان نبینم اون خنده قشنگت از لبات دور بشه عزیزکم بخند و با مامان بازی کن قول می دم هر چقدر هم که خسته باشم بازم باهات بازی کنم عزیز دلم.دکترت گفت احتمال زیاد ویروسیه.بروفن تجویز کرد آخه استامینو فن را نمی تونستی بخوری و قرار شد اگر تبت کنترل نشد فردا آزمایش خون و عکس از ریه بگیریم.که خدا مهربون مثل همیشه هوای ما را داشت و تبت کنترل شد.دو سه روز بعد تمام صورت ماهت و پاهات پر دونه های قرمز شد و دیگه مطمئن شدیم که بیماری ویروسیه.(رزوئلا سندرم)بمیرم عروسکم.مثل همیشه صبور و بدون گریه دوره بیماریتو گذروندی و فقط یه کو...
30 ارديبهشت 1392

سالگرد ازدواج مامان و بابا

عزیز مامان 3 شهریور سومین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود و 10 شهریور هم ششمین سالگرد عقد مامانی و بابایی. از چند روز قبل با خاله هماهنگ کرده بودیم که چهارشنبه شب خاله از طرف مامانی یه کیک کوچولو سفارش بده و عصر با خاله بریم بیرون تا کادو برای بابایی بخریم.ولی دقیقا همون روز تو عزیز مامان تب کردی و راهی مطب دکترت شدیم و من و تو نتونستیم بیرون بریم. ایلیای من بابایی بهترین مرد روی زمینه...و من هر روز آرزو می کنم که همونطور که ظاهرت شبیه بابایی اخلاقت معرفتت مهربونیت همه همه شبیه بابایی بشه که دیگه اونوقت تو می شی یکی از بهترین آدمای دنیا و من می شم خوشبخت ترین مامان دنیا. از همون ترم های اول دانشگاه بی خبر از اینکه سرنوشت من و بابایی به هم...
30 ارديبهشت 1392

راه رفتن ایلیای من با روروئک

عزیز مامان تا امروز سوار روروئکت می شدی ولی زیاد و سریع نمی تونستی با اون حرکت کنیم ولی امشب با روروئکت با سرعت هر چه تمام تر یه عالمه راه رفتی.فقط مامانی بین خودمون باشه نمی دونم چرا عقب عقب می رفتی!خیلی بامزه بود خیلی ذوق زده شدم و یه عالمه فیلم ازت گرفتم.خودتم یه عالمه خندیدی.مامان قربون خنده هات بشه. مامان به فدای اون پاهای کوچولوت عزیز دلم.چشمام کف پاهات ایلیای من.اینقدر بازی کردی که حسابی خسته شدی و زودتر از همیشه خوابت برد.ایلیای مامان وجودت همیشه همیشه سلامت باشه و لبای کوچولوت همیشه پر خنده. ...
30 ارديبهشت 1392

ایلیای من هشت ماهگیت مبارک

دل در گرو نگاه پر تقدست نهاده ام              من عاشق ترین عاشق زمانه ام من مجنون نگاه تو ایلیای من                ازلیلی وشیرین وفرهادپافرانهاده ام تو مرهم تمام غصه های بیکران من              با تو از تمام  زخم ها گذشته ام با تو سرشارازعشق و تکاپوی بودنم             مملو از عشق شیرین مادرانه ام به یمن بودنت شیرین مهربان من        &nb...
29 ارديبهشت 1392