ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

سومین نوروزت مبارک عزیزکم...

    باز هم تکاپوی آخر سال که با شیطنت های بی پایان پسرک دو برابر هم می شود.شب است ساعت 2 نیمه شب...آرام خوابیده است...انگار فرشته ای پر از معصومیت...با تمام وجودم تقدس هوای اتاقش را حس می کنم...نفس عمیقی می کشم تا قداست این هوا را مزه مزه کنم...خداوندا سلامت بدارش... مشغول می شوم به چیدن سفره هفت سین....عجیب دوست دارم هفت سین را به هر شکلی که باشد همین که یک قرآن است و یک ماهی و یک سبزه خودش دنیایی است.امسال سفره هفت سین خانه امان را در یک سینی گرد کوچک می چینم تا در امان باشد از لطف بیکران پسرک!!!سخت مشغول چیدن هستم....صدای اذان که به گوشم می رسد چشمان گرد گرد می شوند عجیب غافل شده ام از گذشت زمان.چیدن هفت سینمان که تما...
3 شهريور 1392

تولد دسته جمعی فرشته های بهمن 89

در تاریخ ١٢ بهمن ٩١ جشن تولد دو سالگی فرشته های بهمن ٨٩ در تهران برگزار شد.بی نهایت خوش گذشت.بودن با آن همه کودک دو ساله کوچک و شیرین و البته بی نهایت بازیگوش و دیدن دوستان عزیزم که هریک با تمام دغدغه های روزانه مان سنگ صبور هم بودیم و هستیمو هر کداممان که مشکلی داشت همه همه نهایت تلاشمان را برای حل مشکلش می کردیم و اگر کاری از دستمان بر نمی آمد دلداری ها و همدردی هایمان دغدغه هایمان را کم رنگ تر می کرد....پیوند دوستی هایمان پر دوام و شادی هایمان پایدار و در سایه حق پیروز و سلامت باشیم... رها دوست داشتنی و ایلیا    عکس ها در ادامه مطلب.... کسرا کوچولوی دوست داشتنی و ایلیا آوینا خ...
3 شهريور 1392

دومین تولد

11 بهمن درست فردای تولد  بود که راهی تهران شدیم تا تولد دو سالگی کوچولوهای بهمن 89 شرکت کنیم.عمه زحمت گرفتن یه تولد قشنگ و به یادموندنی را برای پدر و پسر کشیده بود.عاشقم عمه فلور پسرک را ... عجیب دوستش دارم به خاطر تمام مهربانی هایش شاید هم به خاطر آن آرامشی که در نگاهش خانه کرده است و همیشگی است حتی در بحرانی ترین لحظه ها...دوستش دارم آنقدر که درد دل هایم برای اوست و حتی سیل بی امان بهانه هایم....دوستت دارم ...تا ابد مدیونم...مدیون قلب پاک و مهربانی تمام نشدنی ات.... ...
1 شهريور 1392

تولد دو سالگی ایلیا...

 تولد دو سالگی پدر و پسر هم برگزار شد.قصد گرفتن تولد مفصل را نداشتم.5 بهمن چهار شنبه بود که به فکر گرفتن تولد سورپرایزی برای مهربان همسر و ایلیا افتادم.سخت بود اما شیرین...تمامی کارها از خرید و تزیینات و همه و همه را طوری انجام دادن که مهربان همسر شک نکند لذت بخش بود و کمی  سخت...همه چیز به خوبی برگزار شد و اگر نبود کمک های مادرم که روز تولد همه زحمت پخت غذا را کشید بی شک مهمان ها بی غذا می ماندند ...نمی دانم چگونه زحمت های بی دریغش را که با تمام وجودش برایم انرژی می گذارد را جبران کنم...فقط می دانم که بی نهایت دوستش دارم و تا بی نهایت  هم مدیون مهربانی اش هستم...خداوندا شاد و سلامت بدارش.... پسرک سنگ تمام گذاشت...
24 مرداد 1392

دو سالگیت مبارک ایلیای من

ایلیای من آمدی به جان من بخشیدی جانی دگر     مرا که از پس  غصه هایم  نمانده بود نایی دگر مرا که هرغروب دلم می گرفت ازغربت زمانه ام        نگاه تو  می دهد به جان من جان پناهی  دگر عزیزکم  ببین روزگار بازی ها می دهد مرا و من      بی خیال  او با  تو  می کنم   عشق بازی دگر در پی  لحظه های  پر ز  بی قراریم.......پسرک        دوساله ایست که می کندمراغرق شادی دگر این منم  دخترک پر غصه و   زودرنج     قصه ها    &n...
12 تير 1392

آبی تر از آسمان

آبی تر از آسمان                                       نگاه پاک توست      تقدس نگاهت را به قربان چشمان پر نیاز من محتاج توست                      نیم نگاهی ملوسکم مادر به قربان چشمان ماه تو عمر منی      جان منی       بود و نبود من تویی مرهم تمام زخم ها و غصه های من تویی ...
30 ارديبهشت 1392

فقط من و تو...

دیروز از صبح تا شب من و تو ,عزیز دلم تنهای تنها بودیم.بابایی ظهر نیومد خونه و زنگ زد و گفت با دوستاش می رن باغ.من و تو هم که خوب می دونستیم این روزا چقدر بابایی خسته می شه و کار می کنه دلمون واسش سوخت و بهش گفتیم حتما برو.تازه بابایی 4 شنبه ها همیشه بعد از مطب میرفت سالن و 12 شب می یومد خونه که خوب امشب هم همون روال همیشگی بود منتهی بعد از باغ بابایی میرفت سالن.پرستارت هم زنگ زد و گفت اگه اجازه بدید من امروز نمی یام آخه روزه ام .من و تو هم باز دلمون سوخت وگفتیم به روی چشم شما هم نیایید. خلاصه یک روز کامل من بودم و تو پسر گلم.تنهای تنها.ماهی مامان.یه کوچولو هم مامانو اذیت نکردی.با هم خندیدیم بازی کردیم غذا درست کردیم  لباساتو شستیم(بین...
30 ارديبهشت 1392

شکستن اولین اسباب بازی

پسر گل مامان 6 تیر بود که اولین اسباب بازی شو شکست.فدای یه تار موت مامانی.ساعت 1 شب بود و عزیز دلم مثل همیشه خوابت نمی یومد و دوست داشتی باهات بازی کنم.اونم فقط توی اتاق خودت.قربونت برم که اینقدر اتاقتو دوست داری.واسه آماده شدنش تو اون شرایط بارداری و تنهایی و بوی رنگ و بد قولی های برق کار و نقاش و این و اون یه عالمه اذیت شدیم و لی همش به یه لبخند کوچولو و ناز تو می ارزید.فدای چشمات بشم که اینقدر با دقت در و دیوار اتاقتو نگاه می کنی دوست داری همه چی را لمس کنی. اونشب واست در ویترین اسباب بازی ها تو باز کردم و تو طبق معمول با دقت هر چه تمام تر به اسباب بازیهات نگاه می کردی.محو تماشای خرگوشی بودی که بابایی و خاله واسه سال جدید که سال خرگوش ب...
30 ارديبهشت 1392

امان از دست این مامانی

ایلیای گلم جمعه که خونه مادر بودیم می خواستیم با مادر ببریمت حمام.مادر اول رفت تا حمام را گرم کنه.بعد از چند دقیقه گفت که ایلیای منو بیارید اما غافل از اینکه مامانی لباساتو در آورده بودمو تند تند ازت عکس می گرفتم.تازه بابایی را هم شریک جرم خودم کرده بودم.مادر که دید ما مرتب می گیم اومدیم اومدیم ولی خبریمون نیست اومد دید بله ...امان از دست این مامانی...مادر میگفت حالا بچم هیچی نمی گه تو که نباید هر کاری خواستی بکنی سرما می خوره  بدن درد می گیره در بازه مگه بچم مدله خسته اش می کنی ..!!اینم خلاصه ای از رویدادهای قبل از حمام رفتن این جمعه تو... ای وای از دست این مامانی. چه مامانی داری!نه عزیز دلم.حتما با خودت می گی خوبه مامانی عکاس نشد ...
30 ارديبهشت 1392