ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

وقتی ایلیا بچه مثبت می شود

اینم عکسای تو پسر گل مامان ساعت 3:30 نصف شب.چقدر بابایی بهمون خندید.می دونی مامان بلوزت مال زیر کاپشنی که توی سیسمونیت مادر زحمتشو کشیده بود و من اون کاپشن را خیلی دوست داشتم بود که البته تا زمستون ازت کوچیک می شه.فدای سرت یکی دیگه واست می خریم.خوب منم نصف شبی بلوزشو برداشتم با یکی از شورت لی هات ست کردم و شروع کردم به عکس گرفتن.مامانی عجیب بچه مثبت شده بودی.بابایی می خندید و می گفت این چیه پوشیدی تن ایلیا! یقه پیرهنشو! بابا بچه مثبت!!!   گردنبندشو!کادوی خاله موقع به دنیا اومدنته.آخه مامانی خواب دیده بودم که اسمتو علی می ذارم که گذاشتیم ایلیا که به زبان عبری لقب حضرت علی است.ولی گردنبندتو علی سفارش دادیم.قربون پسر گلم با ...
28 آبان 1391

دوچرخه سواری ایلیای من

ایلیای من امروز با هم دیگه یه عالمه دوچرخه سواری(البته سه چرخه)کردیم.خیلی خندیدی و برات جالب بود با کنجکاوی تمام همه چیزو بررسی می کردی.این دوچرخه قشنگ را مادر وقتی ختنه شدی بهت کادو داد.مرسی مادر.همیشه تموم زحمتهای ما روی دوش توئه.بی نهایت دوست داریم.بابت همه چیز مرسی.  چتر بالای سر دوچرخه خیلی برات جالب بود و بالاخره با تلاش و شیطنت خاص خودت موفق شدی با دستای کوچولوت لمسش کنی.مامان به فدای اون کنجکاوی های قشنگت عزیز دلم.   عزیز دلم به چی فکر می کنی و اون دستای کوچولوتو می خوری.پسر گلم همه زندگی منی.تموم بود و نبودمی. شیرینی لحظه لحظه های من دوست دارم . پروردگارا هزاران هزار بار شکر.منت به وجودم نهادی.بز...
28 آبان 1391

دومین مسافرت(شمال)

٨ شهریور ١٣٩١ بود که راهی شمال شدیم.سوادکوه عروسی دعوت بودیم.١٠ شهریور از سواد کوه راهی بابلسر شدیم.اونجا بود که پسر کوچولوی من برای اولین بار دریا را دید و چقدر هم دوست داشتی مامان.ساعت ها بازی می کردی و بدون هیچ ترسی به سمت اب می دویدی.خیلی خیلی خوش گذشت.یک شب که با بابایی و تو کنار ساحل قدم می زدیم.قسمت اسباب بازی ها یه تاب بود البته نه تاب معمولی از این تاب هایی که با سرعت دور یک مسیر دایره شکل می چرخند.از کنارش که رد می شدیم گفتی عبادی منظورت تاب تاب عباسی بود.با مسئولش صحبت کردیم و قرار شد که اگر تو ترسیدی تاب را نگه داره.سوار تاب شدن تو همانا و پیاده نشدنت هم همانا.واست بگم مامان که خیلی شجاعانه دستتو بلند می کردی و بای بای هم می ...
23 آبان 1391

اولین مسافرت(استانبول)

همیشه یه ترس بزرگ از مسافرت رفتن با ایلیا اونم مسیر های طولانی توی وجودم بود که بالاخره طلسش23 مرداد 91 شکست و همراه عمه راهی استانبول شدیم.بی نهایت خوش گذشت.و اینکه تو پسر کوچولوی مامانی حتی ذره ای هم مامان را اذیت نکردی.زمان خوابت دقیقا هماهنگ با ما بود.و موقع خرید یا گردش هم واقعا ماه بودی.خیلی خیلی خوش گذشت. صبح ها خیلی بامزه می یومدی سه تا انگشتتو به مامان نشون می دادی و  می گفتی مامانی  اداده(اجازه) عمو مسود نون...یعنی مامانی اجازه با عمو مسعود برم نون بگیرم...وقتی بهت می گفتم اره برو.می گفتی مامانی ممپایی بپوش.البته منظروت از دمپایی کفش بود.روزای خوبی بود.واقعا خوش گذشت. اینم ایلیای من قبل از پرواز.شب قبلش خونه عمه خوب ن...
10 آبان 1391

دامنه لغات ایلیا

 عزیز دلم الان که تقریبا یک سال و هشت ماه داری همه کلماتی را که می شنوی تکرار می کنی که البته با زبان شیرین و خاص خودت.این روزها جمله هم می گی اونم جمله های بامزه ای که متعاقب هر جمله بوس های بی امانه منه که البته در نهایت جیغ تو را به دنبال داره..این روزها یه توپ دارم قلقلیه را با کمک مامان می خونی و وقتی شعر تموم می شه حسابی خودتو تشویق می کنی.تاب تاب عباسی اتل متل توتوله و عمو زنجیر باف و قسمت اول حسنی نگو بلا بگو را هم کم و بیش بلدی.وقتی در حال آشپزیم می یای پیشم ی قابلمه کوچولو زیر گاز داخل فر هست بر می داری می ذاری روی گاز .فندک گاز را می زنی.بهت می گم چی می خوای بپزی می گی..عدس پلو....بخور.عس پلو بخور.م خودم.راستی مامانی عاشق...
2 آبان 1391

واکسن 18 ماهگی

  ١٠ مرداد ١٣٩١بود که واکسن ١٨ ماهگی را زدی.تا عصر حالت خوب بود.مامانا (مامان رعنا)هم اومده بودپیشمون .طبق معمول فقط زحمت واسش داریم.دوست داریم مامانا.مرسی.از عصر تب کردی و بی حال شدی.شب اول شب سختی بود.تب بالا بی حالی و بدتر از اون اینکه دوست داشتی راه بری و پاهای کوچوالوت درد می کرد و نمی تونستی درست راه بری.اونقدر پاهای کوچولوت درد می کرد که ایلیایی که حاضر نبود ثانیه ای داخل کالسکه بشینه خودش می گفت مامانی...دیدید...که البته منظور از دیدید همون کالسکه بود.مامانا هم بی نهایت اذیت شد تا صبح بالای سرت بیدار نشسته بود.بمیرم مامانی واسه این هم اذیت شدنت...روز دوم هم تا عصر بی حال بودی و تبت با مسکن کنترل می شد ولی را...
26 مهر 1391

سیب زمینی

ایلیای کوچکم عجیب هوس سیب زمینی کرده بود.بی وقفه پشت سرهم تکرار می کرد میم ممینی میم ممینی...یادم افتاد به اصطلاح انگار نوارش گیر کرده است.لبخندی زدم و چون خوب می دانستم که راه گریزی نیست از این هوس کودکانه...دست به چاقو شدم و با سرعت نور سیب زمینی های خلال شده را سرخ کردم.صدای سرخ شدن سیب زمینی ها در روغن اضافه شد به صدای دوست داشتنی ایلیایم.انگار سیب زمینی ها هم صدای سرخ شدنشان را با ریتم صدای ایلیایم هماهنگ می کردند.میم ممینی...میم ممینی. اماده می شوند.سیب زمینی ها را می گویم.تعدادی را توی بشقاب می گذارم و در میان هیاهوی ایلیا که می گوید داغه...داغه...سوس...سوس...صبر می کنم تا کمی خنک شوند و رو به ایلیایم می کنم و می گویم بیا ما...
26 مهر 1391

و باز هم شیطنت.....

  ظهربود از سر کار برگشته بودم و با سرعت نور در حال اماده کردن ناهار بودم.پسرک داخل اتاق در حال بازی بود و صدای پیا م های تلفن با صدای تلویزیون در هم شده بود.پسرک عادت داشت که به پیام های تلفن  و البته بیشتر صدای بابایی گوش کنه .بعد از چند دقیقه به سمت اتاق رفتم تا سری بزنم به ایلیای کوچک...که ناباورانه بر فراز میز کامپیوتر پیدایش کردم.اینکه چطور از صندلی چرخ دار که مدام در حال حرکت هست بالا رفتی و به دنبالش از میز...هنوز که هنوز است نمی دانم فقط خوب می دانم که باید شکر بگویم خدای مهربان را یکبار نه که هزار بارو بخواهم باتمام وجودم از او که خود حافظت باشد....آمین. مامان به قربان خنده های شیرینت...همیشه همیش...
7 مرداد 1391

اولین آرایشگاه رفتن ایلیای من

٤ اسفند ١٣٩٠ ساعت ٩ شب بود که ایلیای عزیز را بعد از یک خیابون گردی حسابی و خرید کفش های کوچولو و ناز برای گل پسر مامان و البته بعد از یک ترافیک وحشتناک  به همراه بابایی و خاله آرایشگاه بردیم. قربون پسر گلم برم که هم محیط و اسباب بازی ها مخصوصا حباب صابون ها واست جالب بود و هم یک کوچولو ترسیده بودی که آخه این آقا داره چیکار می کنه با موهای من!پسر گلم ماه بودی مامان و فقط یه کوچولو موقع روشن شدن دستگاه موزر ترسیدی وگرنه پسرک مامان خیلی شجاعه. مامان قربون اون موهای قشنگت بره عزیز دلم.       ...
20 خرداد 1391