ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

دومین تولد

11 بهمن درست فردای تولد  بود که راهی تهران شدیم تا تولد دو سالگی کوچولوهای بهمن 89 شرکت کنیم.عمه زحمت گرفتن یه تولد قشنگ و به یادموندنی را برای پدر و پسر کشیده بود.عاشقم عمه فلور پسرک را ... عجیب دوستش دارم به خاطر تمام مهربانی هایش شاید هم به خاطر آن آرامشی که در نگاهش خانه کرده است و همیشگی است حتی در بحرانی ترین لحظه ها...دوستش دارم آنقدر که درد دل هایم برای اوست و حتی سیل بی امان بهانه هایم....دوستت دارم ...تا ابد مدیونم...مدیون قلب پاک و مهربانی تمام نشدنی ات.... ...
1 شهريور 1392

تولد دو سالگی ایلیا...

 تولد دو سالگی پدر و پسر هم برگزار شد.قصد گرفتن تولد مفصل را نداشتم.5 بهمن چهار شنبه بود که به فکر گرفتن تولد سورپرایزی برای مهربان همسر و ایلیا افتادم.سخت بود اما شیرین...تمامی کارها از خرید و تزیینات و همه و همه را طوری انجام دادن که مهربان همسر شک نکند لذت بخش بود و کمی  سخت...همه چیز به خوبی برگزار شد و اگر نبود کمک های مادرم که روز تولد همه زحمت پخت غذا را کشید بی شک مهمان ها بی غذا می ماندند ...نمی دانم چگونه زحمت های بی دریغش را که با تمام وجودش برایم انرژی می گذارد را جبران کنم...فقط می دانم که بی نهایت دوستش دارم و تا بی نهایت  هم مدیون مهربانی اش هستم...خداوندا شاد و سلامت بدارش.... پسرک سنگ تمام گذاشت...
24 مرداد 1392

دو سالگیت مبارک ایلیای من

ایلیای من آمدی به جان من بخشیدی جانی دگر     مرا که از پس  غصه هایم  نمانده بود نایی دگر مرا که هرغروب دلم می گرفت ازغربت زمانه ام        نگاه تو  می دهد به جان من جان پناهی  دگر عزیزکم  ببین روزگار بازی ها می دهد مرا و من      بی خیال  او با  تو  می کنم   عشق بازی دگر در پی  لحظه های  پر ز  بی قراریم.......پسرک        دوساله ایست که می کندمراغرق شادی دگر این منم  دخترک پر غصه و   زودرنج     قصه ها    &n...
12 تير 1392

آبی تر از آسمان

آبی تر از آسمان                                       نگاه پاک توست      تقدس نگاهت را به قربان چشمان پر نیاز من محتاج توست                      نیم نگاهی ملوسکم مادر به قربان چشمان ماه تو عمر منی      جان منی       بود و نبود من تویی مرهم تمام زخم ها و غصه های من تویی ...
30 ارديبهشت 1392

فقط من و تو...

دیروز از صبح تا شب من و تو ,عزیز دلم تنهای تنها بودیم.بابایی ظهر نیومد خونه و زنگ زد و گفت با دوستاش می رن باغ.من و تو هم که خوب می دونستیم این روزا چقدر بابایی خسته می شه و کار می کنه دلمون واسش سوخت و بهش گفتیم حتما برو.تازه بابایی 4 شنبه ها همیشه بعد از مطب میرفت سالن و 12 شب می یومد خونه که خوب امشب هم همون روال همیشگی بود منتهی بعد از باغ بابایی میرفت سالن.پرستارت هم زنگ زد و گفت اگه اجازه بدید من امروز نمی یام آخه روزه ام .من و تو هم باز دلمون سوخت وگفتیم به روی چشم شما هم نیایید. خلاصه یک روز کامل من بودم و تو پسر گلم.تنهای تنها.ماهی مامان.یه کوچولو هم مامانو اذیت نکردی.با هم خندیدیم بازی کردیم غذا درست کردیم  لباساتو شستیم(بین...
30 ارديبهشت 1392

شکستن اولین اسباب بازی

پسر گل مامان 6 تیر بود که اولین اسباب بازی شو شکست.فدای یه تار موت مامانی.ساعت 1 شب بود و عزیز دلم مثل همیشه خوابت نمی یومد و دوست داشتی باهات بازی کنم.اونم فقط توی اتاق خودت.قربونت برم که اینقدر اتاقتو دوست داری.واسه آماده شدنش تو اون شرایط بارداری و تنهایی و بوی رنگ و بد قولی های برق کار و نقاش و این و اون یه عالمه اذیت شدیم و لی همش به یه لبخند کوچولو و ناز تو می ارزید.فدای چشمات بشم که اینقدر با دقت در و دیوار اتاقتو نگاه می کنی دوست داری همه چی را لمس کنی. اونشب واست در ویترین اسباب بازی ها تو باز کردم و تو طبق معمول با دقت هر چه تمام تر به اسباب بازیهات نگاه می کردی.محو تماشای خرگوشی بودی که بابایی و خاله واسه سال جدید که سال خرگوش ب...
30 ارديبهشت 1392

امان از دست این مامانی

ایلیای گلم جمعه که خونه مادر بودیم می خواستیم با مادر ببریمت حمام.مادر اول رفت تا حمام را گرم کنه.بعد از چند دقیقه گفت که ایلیای منو بیارید اما غافل از اینکه مامانی لباساتو در آورده بودمو تند تند ازت عکس می گرفتم.تازه بابایی را هم شریک جرم خودم کرده بودم.مادر که دید ما مرتب می گیم اومدیم اومدیم ولی خبریمون نیست اومد دید بله ...امان از دست این مامانی...مادر میگفت حالا بچم هیچی نمی گه تو که نباید هر کاری خواستی بکنی سرما می خوره  بدن درد می گیره در بازه مگه بچم مدله خسته اش می کنی ..!!اینم خلاصه ای از رویدادهای قبل از حمام رفتن این جمعه تو... ای وای از دست این مامانی. چه مامانی داری!نه عزیز دلم.حتما با خودت می گی خوبه مامانی عکاس نشد ...
30 ارديبهشت 1392

عاشقانه دوستت دارم

  اون لحظه هایی که با صدای بلند به دور از تموم دغدغه های دنیای ما آدم بزرگا از ته دلت می خندی با تموم وجودم محکم محکم بغلت می کنم و نا خودآگاه نگاهمو روونه می کنم به سمت آسمون اون بهترین تا به اون همیشه مهربون آسمونا بگم مهربانیت را شکر هزاران هزار بار شکر.به دستانم منت گذاشتی که مرا لایق دستان فرشته کوچکت دانستی . پروردگارادیوانه وار می پرستمت و دیوانه وار فرشته کوچکت را عاشقم. مامانی به فدای این خنده های نازت.همیشه همیشه این شوق کودکانه مهمون چشمای نازت باشه و این خنده های شیرینت مهمون اون لبای خوردنی ات.عروسک مامانی بی نهایت دوست دارم... ...
30 ارديبهشت 1392

واکسن 6 ماهگی

١٠ مرداد بود که واکسن 6 ماهگی عزیز دل مامانی را زدیم.اون روز صبح بابایی مطب نرفت و بعد از واکسن ما را برد پیش مادرجان.خیلی نگران مسیر بودم ولی تو عزیز دلم توی جاده آروم خوابیدی.بابایی ما را گذاشت و برگشت و قرار شد جمعه بیاد دنبالمون. پسر گلم این بار به تمام معنا اذیت شدی.دو روز کامل تب داشتی اونم 39 درجه.مادر مرتب پاشویت می کرد تا تبت کنترل شد.ولی مشکل فقط تب نبود نزدیک  جای واکسن پای چپت بدجوری قرمز و سفت شده بود.مادر مرتب کمپرس گرمش می کرد ولی خوب واقعا درد داشتی و اذیت شدی.از همون شب اول هم هر چی می خوردی بر می گردوندی.شیر قطره استامینوفن فرنی حتی آب.روز دوم با مادر و تو کوچولوی ناز مامانی رفتیم یه متخصص اطفال.آخه من و خاله خیلی نگ...
30 ارديبهشت 1392

چیزی مثل معجزه

یکشنبه 16 مرداد بود.باورت می شه مامانی الان که می خوام اتفاق اون روز را بنویسم ترس تموم وجودمو می گیره و توی دلم یهو خالی می شه.اون روز ظهر بابایی از سر کار که برگشت یکم باهات بازی کرد و چون روزه بود توی حال خوابش برد.من و تو هم اومدیم توی اتاق مامان و بابا و روی تخت ما خوابیدیم.ساعت 4:15 بود که بیدار شدم و رفتم آشپزخونه تا هم گوشت سوپ توراو هم گوشت افطار بابایی را بذارم روی گاز.یه باره صدای افتادن فلاکس آب جوش و گریه تو رااز توی اتاق شنیدم.نمی دونی مامانی چه جیغی کشیدمو خودمو رسوندم توی اتاق بدنبال منم بابایی دوید به سمت اتاق.بلندت کردم.تموم لباسات داغ داغ بود بابایی از دست من گرفتد و سریع رفت توی حمام و تو کوچولوی مامان را گرفت زیر آب سرد....
30 ارديبهشت 1392