ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

فقط من و تو...

1392/2/30 2:51
نویسنده : مامان ایلیا
910 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز از صبح تا شب من و تو ,عزیز دلم تنهای تنها بودیم.بابایی ظهر نیومد خونه و زنگ زد و گفت با دوستاش می رن باغ.من و تو هم که خوب می دونستیم این روزا چقدر بابایی خسته می شه و کار می کنه دلمون واسش سوخت و بهش گفتیم حتما برو.تازه بابایی 4 شنبه ها همیشه بعد از مطب میرفت سالن و 12 شب می یومد خونه که خوب امشب هم همون روال همیشگی بود منتهی بعد از باغ بابایی میرفت سالن.پرستارت هم زنگ زد و گفت اگه اجازه بدید من امروز نمی یام آخه روزه ام .من و تو هم باز دلمون سوخت وگفتیم به روی چشم شما هم نیایید.

خلاصه یک روز کامل من بودم و تو پسر گلم.تنهای تنها.ماهی مامان.یه کوچولو هم مامانو اذیت نکردی.با هم خندیدیم بازی کردیم غذا درست کردیم  لباساتو شستیم(بین خودمون باشه  البته لباسشویی زحمت لباساتو کشید نه مامانی!)خوابیدیم تلویزیون تماشا کردیم سی دی شعرتو گوش کردیم با تلفون با مادر حرف زدیم تو اتاقت یه عالمه با هم بازی کردیم.عصر هم من و تو کالسکت رفتیم سر خیابون مجله شهرزاد خریدیم.بیرون خانومای مغازه دار از من گرفتنتو هی قربون صدقه ات رفتن باهات عکس گرفتن.خوب ماشاالله خوشگلی و هزار مکافات دیگه!مگه نه مامانی؟مامان فدات بشه عزیزم.ساعت حدودا 8 بود که بیرون بودیم بابایی زنگ زد که من اومدم خونه ساک ورزشمو بردارم که گفتم بیرونیم اونم سریع اومد پیشمون و تا خونه همراهیمون کرد.فدات بشم که واسه بابایی می خندیدی.بابایی مجددا رفت و 12 اومد تا 1:30 بازی کردی بعدم خوابیدی.عزیزمی مامانی.همه وجودمی عزیزم.

اینم از داستان امروز ما...داستان فقط من و تو ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

نيلووو
6 مرداد 90 5:34
اخي مادر و پسر کلي با هم کيف کردناااااااااا من و سام اگه يه روز کامل تنها باشيم آخر سر قکر کنم موهاي همديگه رو بکنيم البته سام که کچله اون موهاي منو ميکنه ههههه نميدونيد چقد شيطون شده باباش يه کم دير از سر کار بياد اشک منو در مياره افرين و ماشالا به اين پسر گلمون ايليا که مامانيشو اذيت نميکنه بووووووووووووووس
مدرسه ی مامان ها
6 مرداد 90 11:33
سلام ان شاالله خدا ایلیا جون رو براتون حفظ کنه براتون آرزوی خوشبختی داریم
سمیه: مامان مسیح
6 مرداد 90 13:25
سلام عزیزم...خوبین ؟ ممنونم که به ما سر زدین...شما لطف دارین... نوشته های خودتونم که ناااازه ...پسمل خودتونم که خوشتله منم لینکتون کردم و امیدوارم دوستای خوبی واسه هم باشیم... ایلیا جون رو ببوسین....
مریم
7 مرداد 90 0:18
سلام فرنوش جان، همه چی فوق العاده است از عکس های پسر خوشگلت گرفته تا متنهای شیرین و با سلیقت ، وقتی داشتم متنها را میخوندم یادم به خاطره نوشتنهای دوره کودکیمون افتاد که با چه حوصله و سلیقه ای می نوشتی، با اون خط قشنگت که همیشه مامانم تو سرم میزد ، به بهترین وجه خاطرات و کلماتا به هم پیوند میزد ی و ممطمینم که همه این هنر نوشتارت برمیگرده به خوندن کتابهای زیادی که با ادبیات متفاوت تو بچگی میخوندی واقعا از سلامتی و خوشبختیت شاد و خوشحال شدم نمیتونی بفهمی چقدر قند تو دلم آب شد ، خنده رو بودن پسرت شبیه چهره گرم و مهربون خودته .عزیزم امیدوارم همیشه شاهد سلامتی و خوش شانسی و خوشبختیش باشی از طرف من به مادر هم سلام برسون. دوستون دارم دلشاد و سلامت باشید
مهنوش
7 مرداد 90 12:45
چقدر اینجا شبیه فرشاد شده ایلیا جان..
َشهرزاد مامان صدرای زمان
7 مرداد 90 18:00
سلام گلم خوبید؟چه روزای قشنگی داری با ایلیا کوچولو.انشاا... زیر سایه پدر و مادر به سلامتی و موفقیت زندگی کنه.ولی کلا تنهایی سخته.احیانا شما هم دور از خانواده هستید نه؟به صدرای منم سر بزنید.ایلیا جونم رو ببوسیدش
محسن نجفی
19 مرداد 90 21:57
وای از دست این بابایی هی میخاد بپیچونه ولی ایلیا جون اشکال نداره تو بزرگ که شدی تلافی نکن...