فقط من و تو...
دیروز از صبح تا شب من و تو ,عزیز دلم تنهای تنها بودیم.بابایی ظهر نیومد خونه و زنگ زد و گفت با دوستاش می رن باغ.من و تو هم که خوب می دونستیم این روزا چقدر بابایی خسته می شه و کار می کنه دلمون واسش سوخت و بهش گفتیم حتما برو.تازه بابایی 4 شنبه ها همیشه بعد از مطب میرفت سالن و 12 شب می یومد خونه که خوب امشب هم همون روال همیشگی بود منتهی بعد از باغ بابایی میرفت سالن.پرستارت هم زنگ زد و گفت اگه اجازه بدید من امروز نمی یام آخه روزه ام .من و تو هم باز دلمون سوخت وگفتیم به روی چشم شما هم نیایید.
خلاصه یک روز کامل من بودم و تو پسر گلم.تنهای تنها.ماهی مامان.یه کوچولو هم مامانو اذیت نکردی.با هم خندیدیم بازی کردیم غذا درست کردیم لباساتو شستیم(بین خودمون باشه البته لباسشویی زحمت لباساتو کشید نه مامانی!)خوابیدیم تلویزیون تماشا کردیم سی دی شعرتو گوش کردیم با تلفون با مادر حرف زدیم تو اتاقت یه عالمه با هم بازی کردیم.عصر هم من و تو کالسکت رفتیم سر خیابون مجله شهرزاد خریدیم.بیرون خانومای مغازه دار از من گرفتنتو هی قربون صدقه ات رفتن باهات عکس گرفتن.خوب ماشاالله خوشگلی و هزار مکافات دیگه!مگه نه مامانی؟مامان فدات بشه عزیزم.ساعت حدودا 8 بود که بیرون بودیم بابایی زنگ زد که من اومدم خونه ساک ورزشمو بردارم که گفتم بیرونیم اونم سریع اومد پیشمون و تا خونه همراهیمون کرد.فدات بشم که واسه بابایی می خندیدی.بابایی مجددا رفت و 12 اومد تا 1:30 بازی کردی بعدم خوابیدی.عزیزمی مامانی.همه وجودمی عزیزم.
اینم از داستان امروز ما...داستان فقط من و تو ...