ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

کوچولوی صبور من

                               ١٠/٣/١٣٩٠ واکسن ٤ ماهگی کوچولوی نازم  ایلیای نازم امروز 10 خرداد واکسن 4 ماهگیتو زدیم.7:30 صبح بیدار شدی قطره استامینوفنتو بهت دادم بعدم شیرتو خوردی و دوباره لا لا کردی.مامانی سریع آماده شد.بابایی هم اومده بود پیشت خوابیده بود هی قربون صدقه تو می رفت.آخه عزیز دلم خیلی نازی.وقتی می خوابی مثل فرشته ها معصوم و نازی.این لحظه ها بهت زل میزنمو یاد معصومیت نگاه خاله مهرنوش می افتم.خوب می دونم که اون لحظه    لحظه از تو آسمون نگاهمون می کنه ...
23 تير 1390

ایلیا و مادر

پسر گلم از دیروز مادر برای اینکه مواظب تو باشه تا مامانی بتونه بره خرید اومده خونه ما.مادرجان واقعا ممنون .کی ما می تونیم ذره ای از این همه لطف و مهربونیتو جبران کنیم.دوست دارم . مامانی هم صبح رفت بیرون هم عصر و کلی خرید کرد.تو پسر گلم ماه بودی اصلا اصلا هم مادر را اذیت نکرده بودی.تازه یه شیطنت تازه هم یاد گرفته بودی.مادر زبونشو واست بیرون می آورد تو هم سریع تقلید می کردی و زبون کوچولو و خوشگلتو بیرون می آوردی با صدای بلند می خندیدی.جالب اینکه این شیرین کاریتو فقط و فقط واسه مادرجان انجام می دادی.قربون پسرم بشم. مادرجان همه زندگیشو صرف آسایش و راحتی ما کرده و می کنه.اون واقعآ فرشته است به خوبی و معصومی خاله مهرنوش.با تموم وجودم می پرستمش...
23 تير 1390

بابایی روزت مبارک

امشب بابایی بعد از سالن رفت دنبال خاله و اومدن خونه.خاله یه تی شرت خوشگل برای بابایی کادو گرفته بود.از طرف من وتو هم یه کیک خوشگل واسه بابایی سفارش داده بود.عکسای قشنگی گرفتیم.          تو بودنت شکوه شادی های من                        با من بمان        تو نگاهت شمیم شورانگیز شامگاهان من                 بر من بتاب...                         شوقی بریز بر چشمان بی پناه من       تو بودنت پادزهر شرنگ ت...
23 تير 1390

شیطنت های شیرین عزیزدل مامان

ایلیا ی نازم این روزا دوست داری همه چیز  را دست بگیری بعدم سریع ببری تو دهنت .مامان فدای اون دستای کوچولوت بشه..قربونت بشم آخه عزیز دلم  اسباب بازی و عروسک که خوردنی نیست.!!! چند شب که تو پسر ناز مامان دوست داری که زودتر از ساعت 3 نخوابی و جالب تر از اون اینکه دوست داری ببرمت تو اتاقت و تو با دقت هر چه تمام تر اسباب بازی ها و درودیوار نقاشی شده اتاقتو نگاه کنی بعد از اون تلاش می کنی که به همه چیز دست بزنی. از بین تموم اسباب بازیهات دوست داری  عروسکی که بابایی سال 87 کادو ولنتاین به مامانی داده بود و توی سبد دوچرخه ات گذاشتمو در بیاری و بخوریش!الهی قربونت بشم.همه زندگی منی عزیز دلم . این روزا لحظه لحظه که نفس می کشم خدا را ...
23 تير 1390

آتلیه عکاسی

عزیز دلم دیروز 22 خرداد نوبت آتلیه داشتیم.منو تو بابایی و خاله.یه عالمه لباس واست بردم.ولی تو کوچولوی نازم از اونجایی که این هفته زیاد سر حال نبودی زود خسته شدی فقط سه چهار دست لباستو تونستم عکس بگیریم.بین خودمون باشه تو هیچ عکسی هم حتی یه لبخندم نزدی.من و بابا و خاله هم هر چی دلقک بازی در آوردیم فایدهای نداشت.عکاس می گفت واسه سن تو آتلیه زود آخه تو عزیز دلم هنوز نمی تونی بشینی.قربونت برم که خسته شدی.وسط عکس گرفتن خوابت برد.مامانی فدات بشه. خیلی ماهی مامان.از آتلیه که اومدیم حسابی همگی خسته بودیم.تو کوچولوی مامان شیرتو خوردی و اروم خوابیدی .منم با خیال راحت پیشت خوابیدم.مرسی مامان که هوای مامانی را داری و نمی ذاری مامان اذیت بشه.قربونت برم...
23 تير 1390

قصه آسمون و یه فرشته معصوم

آسمون به معصومیت نگاهش حسادت می کرد نمی تونست تحمل کنه که اون از آن زمین باشه......این روزا بدجوری دلم گرفته نگاه پاک ومعصوم خاله مهرنوش هیچ وقت از جلو چشمام پاک نمی شه.ایلیای نازم خاله مهرنوش یه فرشته بود یه فرشته ای که زمین گنجایش وجود مهربونو نگاه معصومشو نداشت.می دونی ما مانی فرشته ها جاشون پیش خداست اونم توی اوج جوونیش رفت پیش خدا پیش بقیه فرشته های آسمون...وما موندیم و یه دل پر غصه که بدجوری دلتنگشه.ولی مامانی من وجود خاله مهرنوشو تو تموم لحظه هام حس می کنم وقتی تو را بغل می کنم و روبروی عکس خاله مهرنوش می گیرم لبخندشو با تموم وجودم احساس می کنم.اون پیش ماست مامانی و همیشه مواظب ما...ولی مامانی خیلی دلم هواشو کرده....اینو بدون خاله مهر...
25 خرداد 1390

شیرین کاری های بابایی

می دونی عزیز دلم همیشه آرزو داشتم تو شبیه بابایی باشی.حتی خوابم دیده بودم که شبیه بابای مهربونت بودی.خدای مهربون آرزوی منو براورده کرد و تو کاملا شبیه بابایی شدی.دوستون دارم.خدای مهربونیتو شکر. و امابابایی...چند وقت پیش تو را پیش بابایی گذاشتمو رفتم سراغ کارای خونه.بعد از چند دقیقه صدای گریه تو بودو صدای سوت زدن بابایی!اومدم دیدم بله تو داری گریه می کنی بابایی هم کنارت دراز کشیده سوت میزنه.به بابایی گفتم آخه ایلیا که اینجوری آروم نمی شه باید بغلش کنی....بابایی هم که کم نمی یاره گفت می دونم سوت میزدم تو صدای گریه ایلیا را نشنوی به کارات برسی!!!(دوست دارم بابایی مهربون.تو بهترین مرد روی زمینی.) مایع لباسشویی تو تموم شده بود. بابایی تموم مغ...
23 خرداد 1390

اتاق ایلیای نازم

    عزیز دلم مامانی خیلی وقته که می خوام عکسای اتاقتو بذارم ولی تا می یام سر کامپیوتر تو کوچولوی شیطون مامان از خواب ناز بیدار می شی.قربونت برم الا نم بیدار شدی .فعلا ورودی اتاق پسر گلم.....تا بعد....وبقیه عکسای سیسمونی پسرم. ...
19 خرداد 1390