یک شب به یاد ماندنی
ایلیای گلم امشب من و تو بابایی به همراه خاله و دوست خاله بیرون شام خوردیم.رستوران سنتی قشنگی بود فضای باز فوق العاده قشنگی داشت.خیلی خوش گذشت.تو عزیز مامان هم ماه بودی یه عالمه خندیدی و سر و صدا کردی.فدات بشم مامان که کارکنان اونجا عاشقت شده بودن و یه عالمه بغلت کردن تو عزیز مامان هم مردی کردی و بغل هیچ کسی گریه نکردی.
بعد از یه عالمه تما شا و گشت و گذار دیگه بریم سر اصل مطلب.به قول معروف از هر چه بگذریم سخن دوست (غذا)خوش تر است!خوب ببینم چی میل دارم ؟
پس این غذای من چی شد؟یه کم دیرتر بشه مجبور می شم یه کارایی بکنم!
خوب من که هشدار دادم!دیگه چاره ای جز خوردن منو نیست!خوب شما هم جای من بودید همین کار را می کردید.
آخ جان غذا اومد.این چیه بابایی؟آهان یادم اومد باید غذا را با قاشق و چنگال خورد.مرسی بابایی از یاد آوریتون.
خوب چی بخورم؟آخه یکی نیست به این بابایی بگه با این یه دونه چنگال که نمی شه این همه غذا را خورد.ابابایی همین یه بار بی خیال چنگال !پیش به سوی ظرف غذا!
ایلیای مامان امشب واقعا پسر گلی بودی.اونجا سوپی که برات پخته بودم را خیلی با مزه خوردی و یه عالمه برای همه خندیدی.فقط یه کم هوا سرد بود.از خدای مهربون می خوام که سرما نخوری و همیشه همیشه شاد و سلامت باشی.
بابایی بابت تمام محبت های تمام نشدنیت ممنون.با وجود تمام خستگی هات بیش از توانت برای ما وقت می ذاری.مرسی بهترین بابای دنیا.دوستون دارم بی نهایت عزیزای من.