ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

نمایشگاه ...

  منتظر بابایی بودیم که از سر کار برگرده و با همدیگه بریم نمایشگاه اسباب بازی و بازیهای فکری کودکان.شما هم که حسابی از خجالت عروسکت در اومدی و یه حال اساسی از سر و صورت و البته چشمای عروسکت گرفتی.... و البته بعدش به این نتیجه رسیدی که با همدیگه دوست باشید خیلی بهتره.... اینم ایلیای گلم و نمایشگاه...روز خیلی خوبی بود بی نهایت خوش گذشت. عزیز دل  مامان اینقدر داخل این غرفه شیطتنت کردی و نظم صندلی ها را بهم ریختی و سر یه تاس با یک دختر کوچولوی ٤ ساله دعوا کردی که مسئول غرفه به داد اون تاس بینوا رسید و بهمون یاد اوری کرد که این غرفه مخصوص بچه های سه سال به بالا هست نه پسر کوچولوی ...
17 بهمن 1391

راه رفتن ایلیای من

٢٠ اسفند ١٣٨٩ بود که عزیز دل مامان مسلط اولین قد م های زندگیشو برداشت.البته اینو بگم مامانی که قبل از اون هم راه می رفتی ولی در حد چند قدم.ولی دقیقا بیستم اشفند ماه بود که کا ملا مسلط پا های کوچولوتو روی زمین می ذاشتی وبه همه جای خونه را به حالت دو سرک می کشیدی. مامان به قربان اون دو تا پاهای کوچولوت بره.همیشه همیشه استوار و محکم باشی و محکم ترین قد م ها را برای رسیدن به بهترین ها برداری. بعد از این همه راه رفتن یه خواب شیرین هم عالمی داره.مگه نه مامانی؟ ...
25 آذر 1391

دومین نوروزت مبارک ایلیای من

      می رسد بهار ...و من بهاری تر از همیشه خیره به دستان کوچک پسرک مرور می کنم آمدنش را...مرور می کنم لحظه لحظه های بودنش را...و آنوقت پر می شوم از یک حس عجیب..یک حس مادرانه همراه با شادی و اشک...         مهربان خدای آسمان چگونه شکر گویم این محبت بزرگت را...؟  می رسد بهار... و پسرک دو ماهه بهار قبل هم اکنون استوار بر دو پای کوچکش از من هم سبقت می گیرد و فریادهای پر زشادی اش فضای کوچک خانه را برایم پر می کند از یک شور و شوق وصف نشدنی... می رسد بهار...و بی شک این بهار شیرین ترین بهار زندگیم است به یمن شیرین زبانی های پسرک.ومن عجیب حس می کنم حضور خوشبختی را...
25 آذر 1391

یک مقایسه...

ایلیای دو ماهه من در اولین سیزده بدر.   ایلیای یک سال و دو ماهه من در دومین سیزده به در... مامان به قربان چشمان نازت.آرامش لحظه لحظه های من بی اندازه تا نهایت تا همیشه دوستت دارم عزیزکم.... ...
25 آذر 1391

عکس های تولد ایلیای من

٢١ بهمن ماه بود که تولد پسر کوچولوی مامان با تم آدم برفی را جشن گرفتیم.ببخش که دقیقا روز تولدت (١٠ بهمن)نتونستیم جشن بگیریم.اون روز واکسن ١ سالگی را زده بودی و مامان تصمیم گرفت هفته اینده جشن تولدتو برگزار کنه. جشن تولدت به خوبی برگزار شد.مثل همیشه مادر و خاله بی نهایت کمکمون کردند.ممنون مادر جان.مرسی خاله.امیدوارم روزی بتونم ذره ای از محبتتونو جبران کنم.عمه فلور و شایان شیرین گلناز عمو و زن عمو خیلی زحمت کشیدند.ممنون از همگی. ...واما باید بگم که ایلیای من واقعا ماه بودی.یه عالمه نی نای نای کردی و خوش اخلاق و گل بودی البته مثل همیشه عزیز دلم.موقع پخش کلیپی که از عکس های نوزادی تا یک سالگیت بود همینطور که سوار روروئکت بودی شروع ک...
25 آذر 1391

ایلیای من و مجله شهرزاد

ایلیای من این مدت بدجور درگیر کارای تولدت بودم و نتونستم وبلاگتو اپ کن.مامان را ببخش عزیز دلم. 5 بهمن ماه بود .اون روز وقتی از سر کار بر می گشتم مجله شهرزاد را خریدم و ناباورانه شروع به ورق زدن کردم که یه باره عکس تو کوچولوی قشنگمو تو قسمت جشنواره عکسخند شهرزاد دیدم.بی نهایت خوشحال شدم برگشتم و یه مجله دیگه خریدم.وقتی خونه رسیدم تو عزیز دلم خواب بودی.اروم بوسیدمت و شروع به خواندن شهرزاد کردم.که دوباره سوپرایز شدم خیلی خوشحال شدم می دونی مامان توی قسمت بچه های الکترونیک وبلاگت معرفی شده بود.شهرزاد اولین کادوی تولدتو به من و تو پسر گلم داد.اخه دهم این ماه تولد یک سالگی پسرک عزیز مامان.به بابایی زنگ زدم و بهش گفتم.بابایی هم بی نهایت خوشحال شد...
25 آذر 1391

روزمره های من 1

عاشقم تو را ...و عاشقم این روزها را... صبح است این را با یک تلنگر ساده اما همیشگی می فهمم واین تلنگر ساده صدای ویبره موبایلی است که زیر تشک مخفی اش کرده ام که صدایش آهسته تر باشد و البته در امان باشد از پرتاب شدن های پیاپی توسط پسرک.6 سال است که بیزارم از صدای زنگ موبایل که یکبار بزرگتر که شدی برایت خواهم گفت قصه دوست نداشتنی این بیزاریم را...بگذریم چشمانم را باز می کنم نگاهم بی اختیار روانه می شود به سوی تو که آرام خوابیده ای یک دل سیر نگاهت می کنم ...هجوم عشق را باهمین چشمان خواب آلوده ام خوب حس می کنم...آرام می بوسمت.غلت می زنی و من هراسان که مبادا خواب شیرینت را برهم زده باشم به تو چشم می دوزم باز آرام تر از قبل به خواب می روی و من...
7 آذر 1391

عزیز مامان هفت ماهگیت مبارک

ایلیای من هفت ماهه که پیشم اومدی هفت ماهه که با هم دیگه خندیدیم گریه کردیم لحظه هارا با هم دیگه نفس کشیدیم .اومدی و با اومدنت روزای قشنگی را به زندگیم هدیه کردی اومدی و شدی همه چیز مامان اومدی و شدی قشنگی تموم لحظه های مامان.اومدی و وجود دوست داشتنیت مرهمی شد برای غصه دلهای ما.اومدی و با خنده هات برق شادی را مهمون نگاه هامون کردی.پسر گلم توی نگاهت آبی آسمون جاریه پاک ساده و بی آلایش اون دستای کوچیکت گرمی و مهربونی آفتاب آسمون را داره و عطر تنت بوی بهشت می ده عزیز مامان.اومدی و با اومدنت مامان دوباره طعم عشق را چشید اومدی و لحظه هام پر شدن از تو از عطر قداست نفس هات و من لایق نفس کشیدن هوایی شدم که نبض نفسهات در اون جاریه اومدی و نام مادر را ...
28 آبان 1391