ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

دومین نوروزت مبارک ایلیای من

1391/9/25 2:37
نویسنده : مامان ایلیا
1,151 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

می رسد بهار ...و من بهاری تر از همیشه خیره به دستان کوچک پسرک مرور می کنم آمدنش را...مرور می کنم لحظه لحظه های بودنش را...و آنوقت پر می شوم از یک حس عجیب..یک حس مادرانه همراه با شادی و اشک...

        مهربان خدای آسمان چگونه شکر گویم این محبت بزرگت را...؟ 

می رسد بهار... و پسرک دو ماهه بهار قبل هم اکنون استوار بر دو پای کوچکش از من هم سبقت می گیرد و فریادهای پر زشادی اش فضای کوچک خانه را برایم پر می کند از یک شور و شوق وصف نشدنی...

می رسد بهار...و بی شک این بهار شیرین ترین بهار زندگیم است به یمن شیرین زبانی های پسرک.ومن عجیب حس می کنم حضور خوشبختی را وقتی که پسرک به دنبالم می دود و صدایم می کند مامان...مامان...بی شک این بهار به یاد ماندنی ترین بهار زندگیم می شود.

می رسد بهار...و من حضور سبز خوشبختی را بالای سر سفره هفت سینی که به دور از دستان کوچک پسرک در پشت مبل های خانه پنهان شده است را با تمام وجودم حس می کنم.وقتی پسرک آویزان دسته های مبل می شود و آخرین تلاش هایش را می کند که دستان کوچکش را از میان فضاهای خالی و اما کوچک به ماهی داخل تنگ آب برساند دورادور خیره به دستانش می شوم...پسرکم همیشه همیشه پر تلاش باش که رسیدن به بهترین ها از آن توست...صدای جیغ و فریادهای شیرینش مرا به خود می آورد...آبو...آبو..مایی...مایی...به سمتش می روم و در آغوشش می کشم.تنگ اب را بر می دارم.باهم روی زمین می نشینیم .عزیزکم چقدر دنیایت دوست داشتنی است.دستان کوچکت را درون آب می زنی خنکی آب آنقدر برایت دوست داشتنی است که خنده ای عجیب شیرین مهمان نگاهت می شود و دوباره تکرار می کنی آبو..آبو..مایی..مایی..واینها همه یعنی من خوشبختم بی نهایت خوشبختم.

می رسد بهار...ومن در کنار قصه تمام نشدنی غصه هایم به یمن وجود تو و انهایی که دیوانه وار دوستشان دارم هنوز هستم و هنوز هم سیب سرخ سفره هفت سینمان برایم تداعی می کند قصه عشق را.خودم را مرور می کنم این منم و هنوز عاشقم ...

        عاشقم خدای مهربان را

عاشقم آن سفر کرده آسمانی را که عجیب دلتنگش هستم .عاشقم دستان مهربان مادرم را و نگاه مهربان خواهرم را.عاشقم پدرت را بهترین مرد روی زمین را ....و عجیب عاشقم ایلیای کوچکم را

پروردگارا تو را سپاس...هزاران هزار بار سپاس...

 

 

ایلیای من در اولین بهار زندگیش.

ایلیای من در دومین بهار

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

سمیه مامان رها
8 تیر 91 1:38
چقدر زیبا بود فرنوش جان..... خیلی عالی واستادانه نوشتی.... خداوند سفر کرده ی اسمونیتو غرق رحمتش کنه....
زهره مامان آریان
14 تیر 91 0:50
چقدر زیبا و با احساس...همیشه شاد باشید
سمانه(مامان محمدرهام)
15 تیر 91 11:40
خیلییییییییی زیبا بود احساسات مادرانه ات فرنوش جونم.عشقت پایدار وقلمت استوار عزیزم.عاشقتونم