چیزی مثل معجزه
یکشنبه 16 مرداد بود.باورت می شه مامانی الان که می خوام اتفاق اون روز را بنویسم ترس تموم وجودمو می گیره و توی دلم یهو خالی می شه.اون روز ظهر بابایی از سر کار که برگشت یکم باهات بازی کرد و چون روزه بود توی حال خوابش برد.من و تو هم اومدیم توی اتاق مامان و بابا و روی تخت ما خوابیدیم.ساعت 4:15 بود که بیدار شدم و رفتم آشپزخونه تا هم گوشت سوپ توراو هم گوشت افطار بابایی را بذارم روی گاز.یه باره صدای افتادن فلاکس آب جوش و گریه تو رااز توی اتاق شنیدم.نمی دونی مامانی چه جیغی کشیدمو خودمو رسوندم توی اتاق بدنبال منم بابایی دوید به سمت اتاق.بلندت کردم.تموم لباسات داغ داغ بود بابایی از دست من گرفتد و سریع رفت توی حمام و تو کوچولوی مامان را گرفت زیر آب سرد.همونجا لباساتو در آوردمو و اومدیم توی حال. من فقط گریه می کردم بابایی بردت توی اتاق وبه من می گفت خودتو کنترل کن چیزی نیست ایلیا از گریه تو بیشتر می ترسه ولی مامانی دست خودم نبود صحنه بدی بود.غلت خورده بودی و از روی تخت افتاده بودی پایین اونم روی سرامیک کف اتاقو خورده بودی به فلاکس آب جوش و آبای فلاکس ریخته بود روی سرامیک و تو.فدات بشم مامانی.مامان را ببخش به خدا همیشه واست حفاظ می ذاشتم ولی اون روز گفتم 1 دقیقه می رم و بر می گردم.منو ببخشمامانی.
فدات بشم مامانی که اینقدر صبوری به دقیقه نکشید آروم شدی و با بابایی اومدید پیش من نگات کردم یه خنده قشنگ واسم کردی و می خواستی بیای بغلم.مامان قربونت بشه.درد و بلات تو سر مامانی بخوره پسر مهربونم مرسی که منو بخشیدی و بهم خندیدی.آروم بغلت کردم وهمینطور بدنتو نگاه می کردم یه کم پای چپت و کمرت قرمز بود.به بابایی گفتم زنگ بزن دکتر ایلیا بریم دکتر.بابایی می گفت باشه تو آروم باش آخه ایلیا که چیزیش نیست .تو عزیز دل مامان برای اینکه خیال منو راحت کنیبا بازیگوشی شیر می خوردی و می خندیدی و مرتب دست و پا می زدی.قربونت بشم مامانی.یه نیم ساعتی گذشت و قرمزی بدنت خیلی خیلی بهتر شد.به بابایی که اصرار داشت نره مطب و بمونه پیش ما گفتم تو برو ایلیا بهتره ولی بریم دکتر.بابایی می گفت آخه بریم دکتر بگیم ایلیا گل ما افتاد و چیزیش نشده خدای باید محافظش باشه که بوده.
ایلیای من,من اون روز با تموم وجودم وقوع یک معجزه را لمس کردم.معجزه خدای مهربونمونو.پروردگارا هزاران بار تو را شکر که منت به سرم گذاشتی و حافظ فرشته کوچکت بودی.مرا ببخش که انطور که شا یسته یک مادربود حافظ فرشته کوچکت نبودم.منت به سرم گذاشتی که بی تجربگی ام را نادیده گرفتی و معجزه ات را شامل حال من و فرشته کوچکت کردی و من اون روز به عینه دیدم آن چه که معجزه می خوانندش.تو را سپاس.مهربانیت را سپاس.عظمتت را شکر. بخششت را شکر.هزاران هزار بار شکر.
ایلیای من همیشه همیشه سلامت باشی و خنده های قشنگت مهمون لبای کوچولوت و شیطنت کودکانه ات مهمون نگاه شیرینت.مامانی را ببخش عزیز دلم.
پروردگارا نهایت تلاشم را می کنم تا مادری باشم در حد فرشته ای که به من سپرده ای.نهایت تلاشم را میکنم تا امانت داری باش در خور امانتی که به من ارزانی داشتی.تورا سپاس .معجزه ات را سپاس.