...ومن امروز سراسر ذوقم...
...و من امروز سراسر ذوقم پر از شوق و شادی...
پسرک ناهارش را که خورد بعد از تمام شیطنت ها و البته بهانه هایش نگاهم می کند و می گوید مامان مرسی...و من همانطور که قاشق را بلا تکلیف در میانه راه نگه داشته ام نگاهش می کنم چشمانم برق می زند و انگار توی دلم قند آب می شود قاشق را از بلاتکلیفی در می آورم و رهایش می کنم داخل بشقاب و بلند می شوم و غرق بوسه اش میکنم...و مرتب می گویم چی گفتی مامان ؟و پسرک که انگار برق شادی را خوب در چشم هایم دیده است به تکرار جوابم را می دهم و منبه تکرار می بوسمش...
من خوشبختم ...به خاطر همین کلام کودکانه کوتاه که پر بود از عشق و سادگی و خالی بود از دروغ های دنیای ما بزرگترها....من خوشبختم ایلیای من...من تا با تو هستم خوشبختم عزیزکم.....
پی نوشت 1...واما داستان این عکس ها...یک هفته قبل به همراه عمه و جمعی از فامیل راهی هتل گاجره تهران شدیم...پسرک انقدر میان چمن وگل و گیاه و البته در جوار برق مستقیم آفتاب بازی کرد و شیطتنت (بماند که من و مهربان همسر هم میانه مان کمکی شکراب شد من از خستگی و پا به پای پسرک دویدن و توقعات از نظر من به جا و از نظر او بی جای من از مهربان همسرو مهربان همسرهم شاکی از بهانه های من و بداخلاقی هایم....ولی هر چه بود در همان لحظات هم همه پناه دلتنگی هایم و تمام امیدم به بودن تنها یک نفر بود آن هم مهربان همسری که شاید ان لحظه ها عجیب از یکدیگر ناراحت بودیم....تنها مرد زندگیم دوستت دارم دیوانه وار وگفته ام بارها و بارها به تکرار.....)
از مسافرت کذایی که برگشتیم چند روز بعد دستان پسرک پر از لکه های قهوه ای شد و ما اول به گمان آنکه جای زخم است(پسرک حین دویدن زمین خورد و چانه اش پر از خون شد و اینکه به من چه گذشت بماند...شوک زخم پیشانی پسرک تمام نشده با دیدن چانه پر خون پسرک چه حالی به من دست داد بماند...)و بعد در پی بهبود نیافتنشان راهی متخصص پوست شدیم و من فهمیدم که پسرک به رزین گیاهان حساس است و افتاب هم مزید بر علت دستان پسرک را پر از لکه های قهو ه ای کرده است...از مطب پزشک که برگشتیم ساعت خواب بعد از ظهر پسرک گذشته بود و پسرک گفت که سیب زمینی می خواهد و آنوقت همانطور که مشغول خوردن سیب زمینی هایش شد من سکوتی مطلق را در آشپزخانه حس کردم دست از آشپزی کشیدم و به سمت پسرک آمدم و آنوقت بود که بوسه بارانش کردم و آرام در آغوشش گرفتم و در رختخوابش خواباندم...
پی نوشت 2....به نظر پزشک ایلیا این لکه ها نیازی به داروهای کورتونی که متخصص پوست تجویز کرده بود نداشت و به مرور محو می شوند که همین نیز شد و همه آن لکه ها بدون دارو محو شدند....
پی نوشت ٣...از ان روز به بعد پسرک انگار خوب برق شادی را در چشمانم دیده است و هر زمان موقع غذا خوردن کاری کند که برود روی اعصابمان و آنوقت ابروهایم گره بخورند و اخم کنم به پسرک با همان لحن کودکانه اش می گوید...مامانی...مرسی....و آن وقت من باز ذوق زده می شوم(چنین مادر بی جنبه ایم من!!!) و باز سرم را بالا می آورم با شوق تمام می گویم خواهش می کنم عزیز دلم و پسرک جمله ام تمام نشده باز به تکرار می گوید مامانی...مرسی...و آن می شود که داستان اخم کردن من و شیطتنت های پسرک موقع غذا خوردن به لطف زیرکی پسرک ختم به خیر می شود!!!