..آن شب دوست نداشتنی...
می خواستم بنویسم لحظه به لحظه آنچه اتفاق افتاده بود را...دستانم به نوشتن نمی رود خاطره آن شب روانم را به هم می ریزدومن بی خیال نوشتن می شوم و می گذارم فقط در خاطرم باشد آن لحظات تلخ دوست نداشتنی...
فقط بدان عزیزکم ١١/١/٩٢ ساعت ١:٤٥ شب پیشانیت در حالیکه می دویدی و خنده های شاد کودکانه ات هوایمان را پر از شادی می کرد به میز خورد و اینکه پیشانیت شکاف خورد و صورتت غرق در خون شدو پیشانیت ٧ بخیه خورد که تا ابد رد پای این ٧ بخیه روی پیشانی برایم زنده نگه می دارد آنچه آن شب بر همه ما گذشت....و هنوز که هنوز است نگاهم به خط قرمز پیشانیت که می افتد بغض گلویم را می فشارد...ولی باز هم هزاران هزار بار شکر می کنم پروردگارم را که بدتر از آنچه اتفاق افتاد هم می توانست رخ دهد ولی آن بهترین باز هم مثل همیشه هوایمان را داشت و من تا آخر عمرم شاکرم او را...لطفش را...مهربانیش را...
این روزها یک دغدغه دیگر به دغدغه هایم اضافه شده است و آن جای زخم پیشانی پسرک است و بی شک یک دعای دیگر هم اضافه شده است به دنیا دنیا خواسته ها و دعاهایم...که پروردگارا جای زخم پیشانیش را کم رنگ کن آنقدر که نخواهم مدام موهای پسرک را روی پیشانیش بیاورم که نبینم آن خط قرمزی که عجیب روانم را به هم می ریزد!!...الهی....آمین...