ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

..آن شب دوست نداشتنی...

1392/6/3 0:49
نویسنده : مامان ایلیا
905 بازدید
اشتراک گذاری

 

می خواستم بنویسم لحظه به لحظه آنچه اتفاق افتاده بود را...دستانم به نوشتن نمی رود خاطره آن شب روانم را به هم می ریزدومن بی خیال نوشتن می شوم و می گذارم فقط در خاطرم باشد آن لحظات تلخ دوست نداشتنی...

فقط بدان عزیزکم ١١/١/٩٢ ساعت ١:٤٥ شب پیشانیت در حالیکه می دویدی و خنده های شاد کودکانه ات هوایمان را پر از شادی می کرد به میز خورد و اینکه پیشانیت شکاف خورد و صورتت غرق در خون شدو پیشانیت ٧ بخیه خورد که تا ابد رد پای این ٧ بخیه روی پیشانی برایم زنده نگه می دارد آنچه آن شب بر همه ما گذشت....و هنوز که هنوز است نگاهم به خط قرمز پیشانیت که می افتد بغض گلویم را می فشارد...ولی باز هم هزاران هزار بار شکر می کنم پروردگارم را که بدتر از آنچه اتفاق افتاد هم می توانست رخ دهد ولی آن بهترین باز هم مثل همیشه هوایمان را داشت و من تا آخر عمرم شاکرم او را...لطفش را...مهربانیش را...

این روزها یک دغدغه دیگر به دغدغه هایم اضافه شده است و آن جای زخم پیشانی پسرک است و بی شک یک دعای دیگر هم اضافه شده است به دنیا دنیا خواسته ها و دعاهایم...که پروردگارا جای زخم پیشانیش را کم رنگ کن آنقدر که نخواهم مدام موهای پسرک را روی پیشانیش بیاورم که نبینم آن خط قرمزی که عجیب روانم را به هم می ریزد!!...الهی....آمین...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

سارا
5 شهریور 92 12:45
مطالبو عكساتونو كه ديدم بغضم گرفت يعني مامان باباي من انقدر عاشق منم بودن و هستن ولي من هيچوقت قدرشونو ندونستم منه احمق با گستاخي تمام جلوشون وايستادمو گفتم ميخوام برم كانادا جوابشون اين بود هرجا خودت بخواي . الان يه ماه بيشتر پيششون نيستم دارم بغض مامانمو ميبينم ولي خيلي بي تفاوتم كاش بچه هام با من اين كارو نكنن . عذاب وجدان گرفتم ))))))))))
مامان سبا ازمشهد
6 شهریور 92 1:57
نگران نباش خوب میشه خانومی
سمیه مامان رها
11 شهریور 92 21:07
ای جانمممممممم ایلیای خوشگلم ....دلم درد اومد با دیدن این عکسش .... خداروشکر بخیر گذشته نگران نباش فرنوش جان نهایتش یه لیزره دیگه !!!
زهره مامان آریان
12 شهریور 92 23:42
بازم خدارو شکر به خیر گذشت.خدا رو شکر که بدتر از این نشد. امیدوارم جای زخمش هم بهتر بشه.
اوش
13 شهریور 92 17:37
سلام مامان ایلیا جان کجایی کم پیدایی؟ پسر گلت چطوره؟ خیلی ناراحت شدم که خوندم این اتفاق را وایییییییییی ببین خودت وپدرایلیا چی کشیدید.......... نگران نباش تا میاد مرد بشه جاش هم دیگه نمیمونه روی پوست پسر گلمون ببوسش
مامی کیانا
16 شهریور 92 13:48
خیلی ناراحت شدم از بابتاتفاقی که برای ایلیا جون افتاد ولی به قول شما خداروشکر که بدتر از این نشد ایشالا که جاش زود خوب بشه و اثری ازش نمونه
ساناز مامان رادین
16 شهریور 92 18:18
آخی عزیزم خیلی ناراحت شدم ان شاالاه که جاش نمی مونه براش صدقه بده و یک توصیه اینقدر عکس خوشگل ازش نگذار مراقب ایلیا جون باش
ماكان پانى
26 شهریور 92 9:00
ايليا جونم مواظب خودت باش خيلي ناراحت شدم 😨😢💋💚💜💙💛💋
ما سه نفر
28 شهریور 92 14:50
عزیزم ناراحت شدم. اما انقدر سخت نگیر. خود ما هم انقدر خوردیم زمین و بلند شدیم تا بزرگ شدیم. حالا جای زخم رو پیشونی انقدر مهم نیست . به مرور چون در حال رشدن پاک میشه انقدر استرس به خودت راه نده. خدا رو شکر بدتر از این اتفاق نیفتاد.خداروشکر
خاله فرناز
4 مهر 92 20:55
دردانه جان من این روزها خنده های شیرینت برایم شیرین ترین لحظات شده است.شیطنت ها،دویدن ها و بالا و پایین پریدن هایت عجیب برایم دلنشین شده است،آن قدر که وقتی نیستی کنارم بارها و بارها مرور می کنم آن شیطنت های کودکانه ات را!ایلیای من،مرد کوچکم،بی نهایت دوستت دارم،بار الهی هزاران بار شکرکه به خواهرم بخشیدی پسرک را که بی شک وجودش رحمت است و نعمت در زندگیمان.بار الهی هم نام علی نامیدیمش،پس به حق علی نگه دارش باش تا ابد...