ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

آبنبات هایی با طعم قهوه...

1391/12/11 2:20
نویسنده : مامان ایلیا
975 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز بود ایلیای من مشغول بازی بود و من با سرعت نور در حال مرتب کردن آشپزخانه.هر چند با آمد و شدهای پیاپیش و درخواست های مکررش آنقدرها هم سرعتم سرعت نور نبود.آخرین درخواستش

...آکائو بده

...صبر کن مامانی لیوان بیارم.

...نه..آکائو بریز شیشه ایلیا

ومن شیر کاکائو را از یخچال در می آورم و از ترس اینکه مبادا پسرک هوس به قول خودش آخچال بازی کند سریع درب یخچال را می بندم و شیر را توی شیشه اش می ریزم.از دستم می گیرد و می دود به سمت بالشتش که روبروی تلویزیون ازصبح تا شب همانجا جا خوش کرده است.می گویم گفتی مرسی؟...و او در میان دویدنش می گوید میسی...ممنون..

مشغول می شوم می روم سراغ کابینتها ناگاه چشمم می خورد به جعبه که سوغات شمال بوده و درونش پر شده است از آبنبات هایی با طعم قهوه...ای وای این ها هنوز اینجایند!همانطور که ایستاده

ام مرور می کنم خاطرات تابستان و داستان پسرک و آبنبات هایش را....

تابستان بود و ایلیا عجیب دوست داشت بیرون رفتن و قدم زدن توی خیابان نزدیک خانه مان را و البته خرید بستنی و یا هرچیز دیگری که به قول خودش دوست داشت.انگار همین دیروز بود کمدش را باز کرد و یک جفت کفش های داخل کمد را که نونو بود را در آورد و داد به من و گفت بپوش بریم ددر...پوشیدم...کفش هایی که تا دیروز از پاهایش کوچک بودند حالا بدشان نمی آمد خورده فشاری هم به پاهای پسرک بیاورند!!بوسیدمش...دارد بزرگ می شود...دستان پسرک که دستانم را می گیرد و می کشد و صدای کودکانه اش که می گوید پاشو...پاشو...لباس بوپوش...به یادم می آورد که باید برویم ددر!!!

لباس هایم را می پوشم در میان هیاهوی او به آهستگی که نه به سرعت درب خانه را باز می کنم می دود بیرون و من هم به حالت دو به دنبالش ...دستان کوچکش را در دستانم می گیرم...دستانش کوچک است اما من مالامال از عشق می شوم با همین کوچکی دستانش...سعی می کنم قدم هایم را با قدم های کوچکش هماهنگ کنم و وای که چه لذتی داردپا به پای پاهای کوچکش قدم برداشتن...در طول راه برایم حرف هم می زند...دیدید...آاپلیس ..برو برو...اوو چگد ماشین و آنوقت من درست مثل عاشقی که معشوقه اش در گوشش زمزمه های عشق را می خواند با تک تک کلماتش پر می شوم از شوق پر می شوم از عشق..از یک حس عجیب دوست داشتن...و آنوقت نگاهم بی اختیار کشیده می شود به آسمان...

***پروردگارا من عاشفم او را پر زشادی ها سلامتش بدار...آمین***

صدای پسرک مرا به خودم می آورد...مامانی ببل ببل...خسته شده است و آغوشم را می خواهد.در راه پیرمردی آرام در حالی که دستانش به همان آرامی می لرزد روی یک چارپایه سقید نشسته است...به ایلیایم نگاه می کند  و ایلیا با چشمان متعجبش به او...پیرمرد دستانش را جلو می آورد و پسرک هم دستانش را می سپارد به دستان لرزان پیرمرد...پیرمرد نگاهم می کند و می گوید خدا حفظش کند و من می گویم ممنون ...دستش را در جیبش می برد و یک آبنبات کوچک را با همان دستان لرزانش به پسرک می دهد و تو نگاهش می کنی و بعد نیم نگاهی به من و در عمق نگاهم انگار می خوانی که می توانی آبنبات را بگیری...از دستان لرزانش آبنبات را می گیری و من به جای تو تشکر می کنم و پیرمرد باز هم به تکرار می گویدزنده باشه...زنده باشه...خدا حفظش کنه....

دستان کوچکت را به نشانه پایان این دیدار تکان می دهی...بای بای...بای بای...به همین سادگی خداحافظی می کنیم و ادامه می دهیم مسیر پیش رویمان را و من در میان این دیدار کوتاه حضور یک عشق آمیخته به دلتنگی ها را با تمام وجودم حس کردم.

رو به آسمان می کنم و با تمام وجودم از آن بهترین می خواهم که روزهای تنهاییمان پر از عشق باشد ولی به دور از تمام دلتنگی ها....

تابستان امسال بارها و بارها این مسیر را رفته ایم و هر بار پیرمرد روی همان چهار پایه نشسته است و هر بار با همان دستان لرزانش آرام آبنبات هایش را به دست تو داده است و هر بار به من می گوید خدا حفظش کند و من هربار از ان بهترین می خواهم که روزهای تنهاییم به دور از دلتنگی ها باشند...و من هنوز که هنوز است داستان آن نگاه پر از عشقی که با تمام دلتنگی های عالم اجین شده بود را نفهمیدم...

با دیدن جعبه پر از آبنبات های با طعم قهوه عجیب دلتنگ نگاه و دستان لرزان پیرمرد می شوم.آبنبات هایی که پیرمرد با نهایت عشق به پسرک می داد و پسرک آن موقع هنوز آنقدرها بزرگ نشده بود که بتواند این آبنبات های با طعم قهوه را بخورد و من هر بار آبنبات ها را درون جعبه حصیری سوغات آورده شده از شمال می گذاشتم انگار که می خواستم خاطره نگاه و دستان لرزان پیرمرد را در خاطرم پررنگ تر کنم.

...با صدای ایلیا به خودم می آیم ...مامانی شیر آکائو تموم شد...جمله اش تمام نشده نگاهش می افتد به آبنبات های با طعم قهوه ای که درون سبد حصیری سوغات شمال جا خوش کرده اندو خوشحال با همان لحن کودکانه اش می گوید

...اووه...مامان چگد لوه لوه

نگاهش برق می زند و البته با سرعت نور هم جعبه را از دستانم می گیرد و می رود تا با خاطرات پیرمرد چند دقیقه ای را سرگرم شود و من در این میان با خودم می گویم...

پروردگارا پیرمرد را سلامت بدار و روزهای دلتنگی اش را که مالامال از عشق بود را پر زشادی ها کن...

پروردگارا روزهای فاصله گرفته از جوانی من و شریک بی همتای زندگیم را به دور از تمام دلتنگی ها پر ز عشق و سلامتی بدار...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان کیارش
14 اسفند 91 18:42
زهره مامان آریان
18 فروردین 92 15:57
آعزیزم درمورد بن بن بن باید بگم که آریان اوایل خیلی اذیت می کرد و اصلا نمی نشست تا یاد بگیره بیشتر کلمه های اول رو مثلا در حین دوچرخه بازی یا قایم موشک بازی یاد گرفت.اما الان علاقمند شده ولی فقط یه بار همکاری می کنه و تمام کلمات رو ذرست میگه.دفعه بعدبازم آزارهاش شروع میشه.