ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

روزمره های من 1

1391/9/7 2:56
نویسنده : مامان ایلیا
1,138 بازدید
اشتراک گذاری

عاشقم تو را ...و عاشقم این روزها را...

صبح است این را با یک تلنگر ساده اما همیشگی می فهمم واین تلنگر ساده صدای ویبره موبایلی است که زیر تشک مخفی اش کرده ام که صدایش آهسته تر باشد و البته در امان باشد از پرتاب شدن های پیاپی توسط پسرک.6 سال است که بیزارم از صدای زنگ موبایل که یکبار بزرگتر که شدی برایت خواهم گفت قصه دوست نداشتنی این بیزاریم را...بگذریم چشمانم را باز می کنم نگاهم بی اختیار روانه می شود به سوی تو که آرام خوابیده ای یک دل سیر نگاهت می کنم ...هجوم عشق را باهمین چشمان خواب آلوده ام خوب حس می کنم...آرام می بوسمت.غلت می زنی و من هراسان که مبادا خواب شیرینت را برهم زده باشم به تو چشم می دوزم باز آرام تر از قبل به خواب می روی و من ...باز هم هجوم عشق را با همین چشمان خواب آلوده ام خوب حس می کنم.

آرام از تخت پایین می آیم و میروم بیرون از اتاق.سریع ولی بی نهایت آرام شیشه شیرت را می شویم .آب جوش را آماده می کنم.غذایت را روی شعله ملایم گاز می گذارم و بعد می روم به سمت آینه اتاق.نگاهی به صورتم می اندازم و با خودم می گویم ظهر که از سر کار برگشتم مرتبشان می کنم.ابروهایم را می گویم.این روزها چقدر با موچین و قیچی غریبه اند.یادم باشد آشتی شان دهم.ابروهایم را می گویم!آرایشم که تمام می شود سریع لباس هایم را می پوشم که باز صدای ویبره موبایل تلنگری دوباره می زند.خودش است شماره پرستارت.یک سال و هشت ماه است که آیفون خانه شبها خاموش می شود و شاید در طول روز هم دیگر یادمان برود که روشنش کنیم.به سمت آیفون خاموش می روم روشنش می کنم و در را باز می کنم و باز سریع خاموشش می کنم.صدای بالا آمدن آسانسور و به دنبال آن در آوردن کفش های پرستار و بعد از آن صدای دربی که آهسته باز می شود و سلامی که بین من و پرستار رد و بدل می شود...همه همه آ هسته است شایدبیش از حد آهسته تا مبادا خواب شیرینت برهم بخورد..هنوز سلام و احوالپرسی ها در اول راه است که صدای تو به گوش می رسد.پرستار به سمت اتاقت می دود و من آهسته گوش می ایستم و احوالپرسیمان هم در میانه راه بلاتکلیف می ماند.

ومن همچنان گوش می ایستم می خوام که بشنوم صدای شیر خوردنت را و باورت می شود که در آن سکوت می شنوم آنچه را که خواهان شنیدنش هستم و آنوقت دوباره به اتاق برمی گردم و صد البته بازهم آرام.کیفم را بر می دارم و نگاهی به خانه می اندازم.دیشب بعد از خوابیدنت تا حد توانم مرتبش کرده ام ولی انگار به دلم نمی نشیند برق نمی زند با خودم می گویم امشب به طور اساسی از خجالتش در می آیم.خانه را می گویم.تمیزش می کنم.

به سمت در می روم دلم نمیآید آهسته می آیم سمت درب اتاقت.از میان شکاف درب نگاهت می کنم آرام روی پای پرستار خوابیده ای و پرستار همانطور نشسته چشمانش را بسته است.دوباره بر می گردم به سمت درب از خانه بیرون می زنم.به مطب که می رسم پسرک چهار ساله ای را می بینم که به مادرش چسبیده است و من را که می بیند بیشتر به مادرش نزدیک می شود.ترس را در همان نگاه معصومش در همین بدو ورود به خوبی احساس می کنم.شروع می کنیم.پسرک چهار ساله اولین بیمارمان است با آرامش تمام تمامی مراحل کار را برایش توضیح می دهم.مادرش نگاهم می کند .ترسیده است درست مثل پسرک و من حال که یک مادرم خوب درک می کنم این حس مادرانه را .یک حس ترس توام با عشق که مبادا جگر گوشه اش دردش بیاید.نگاهش می کنم و سعی می کنم با نگاهم بفهمانم که همه چیز مرتب است نگران نباشد با اینکه خوب می دانم نگرانی در ذات مادر بودن است.باید مادر باشی تا حس کنی تمامی این دلشوره های مادرانه مالامال از عشق را...کار پسرک که تمام می شود پسرک جایزه اش را می گیرد و روانه می شود به سمت در.بر می گردد دستانش را  برای خداحافظی تکان می دهد یک آن صدای تو توی گوشم می پیچد مامانی بای بای بای بای...جانم به قربانت عجیب دلتنگم تو را...مادر پسرک تکرار می کند...نیاز به دارو ندارد...به خودم می آیم انگار چند بار پرسیده است و من همان طور که صدایت در گوشم است می گویم نه نیازی نیست.می روند و من نگاهی به ساعت می اندازم 10:30 صبح است احتمالا هنوز خوابیده ای.ادامه می دهیم.زمان می گذرد.ساعت 11:30 است.منشی چایی ریخته است از آن چایی های داغ و خوشرنگ که عجیب خستگی را از تنت دور می کند.عادت به صبحانه خوردن نداریم نه من نه بابا...و وای که چقدر بد است.چایی را بر می دارم با قند سفید کنارش.صدایت توی گوشم می پیچد چای چای...اند..اند...عادت داری و عجیب هم دوست داری که قند را داخل چایی بیندازی و با انداختن هر دانه قند بخندی و شادی کنی و باز هم قند و این کار را تا تمام شدن تمامی قند های قندان ادامه خواهی داد .چند وقتی است که قندان خانه مان برخلاف دوست نداشتنم از قند خالی است...خالی که نه چند دانه قندی هست که به قندان بر نخورد.نگاهی به ساعت می کنم بی شک بیدار شده ای.ناگهان صدای ویبره موبایل  می اید و من ناخودآگاه توی دلم خالی می شود نکند اتفاقی افتاده است نگاهی به شماره می کنم.نا اشناست و خوب می دانم که شماره پرستار نیست .حتما باز هم یک پیام تبلیغاتی است...حتی بازش هم نمی کنم.

ساعت 1 است و کارمان دیگر رو به پایان است.تمام که  می شود سریع لباس هایم را می پوشم و سریع تر از آن به سمت خانه می آیم.اهسته کلید را داخل درب خانه می چرخانم و آهسته تر از آن درب را باز می کنم که به سمتم می دوی...مامانی...مامانی...للام...به آغوشت می کشم.چه لحظه شیرینی است با دنیا دنیا عوضش نخواهم کرد.چقدر خوشبختم که یک نفر هست که انتظار آمدنم را می کشد کودکانه خالصانه دوستم دارد و من نیز دیوانه وار دوستش دارم.

سریع برایم روزمره هات را تعریف می کنی مامانی یخ دوغ حاج آقایی مندی خریدم. آله آله پول....ومن خوب می فهمم که دوغ خورده ای آن هم با یخ و یک دل سیر با یخ ها بازی کرده ای.با پرستارت از سوپر سر کوچه که معروفش کرده ای به حاج آقایی بستنی خریده ای و به من می گوی به خاله پول بستنی را بدهم.

پرستارت شروع می کند به تعریف روزمره هایش با تو و دقیقا هما نهایی را می گوید که تو در یک آن برایم تعریف کردی.توی ذوقش نمی زنم صبر می کنم تا حرف هایش تمام شود.خداحافظی می کنیم و من باز یک دل سیر می بوسمت....و این بار با هم به انتظار می نشینیم تا بیاید ائیی که عجیب عاشقش هستیم هم من هم تو و هر دو با آمدنش خنده بر لبانمان نقش می بندد و آرامش به وجودمان قدم می گذارد به قول پسرک بابالی لی امد....

ایلیای من عجیب دوستت دارم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان پانی
9 آذر 91 22:54
سلام ایلیا جونی چقدر شما با نمکی خدا شما رو واسه بابایی ومامانی مهربونت که با تمام عشقش اینا رو مینویسه حفظ کنه
مامان محمدرهام جون
10 آذر 91 11:42
خیلی زیبا وبا احساس نوشتی فرنوش جونم ایلیا به داشتن مامان گل ومهربونی مثل تو افتخار میکنه انقدر محو خوندن وتصور چهره ات توی اون حالتها شدم که وقتی تموم شد گفتم حیففففففف ای کاش بیشتر بود.بوووووووووووووووس برای دو دلبر دوست داشتنی
مامان رادین
12 آذر 91 16:02
آخی عزیزم.عجب پسر نازی شده این ایلیا جون.خیلی زیبا نوشته بودی.مراقب خودتون باشید.بوس
golnaz
15 آذر 91 10:54
delam mikhad bokhoraaaaaaaaaamet
سپیده
20 آذر 91 1:39
سلام خانم. کم پیدا شدی ؟ http://koodakeman91.niniweblog.com/
سمیه مامان رها
22 آذر 91 2:14
ای جونم.....چه عاشقانه ی پراحساسی...... عالییییییییی بود فرنوش عزیزم خدا ایلیای نازت رو برات حفظ کنه...
مامي كيانا
28 آذر 91 9:19
سرشار از احساس مادرانه و عاشقانه من كه با خوندنش تو تك تك لحظات احساسش كردم و انگاري سبك شدم منتظر دلنوشه هاي بعديتون هستيم به ما هم سر بزنيد
سپیده
1 دی 91 19:17
سلام خانمی. اگه عکسهای شب یلدا کوچولوتون رو گذاشتیذ خوشحال می شم ثبتش کنم http://koodakeman91.niniweblog.com/
زهره مامان آریان
6 دی 91 23:07
چقدر قشنگ نوشتی.تا چند دقیقه محو نوشته هات بودم.خدا گل پسرت و بابی خوبش رو نگه داره..امیدوارم همیشه در کنار هم خوش باشید. وای که چقدر ایلیا جون شیرین شده.از طرف من محکم ببوسیدش
متین من
18 دی 91 16:56
سلام خوبی من همیشه بهت سر میزنم ببینم مطلب جدید نداری بخونم
فرناز
4 بهمن 91 20:32
فقط یک کلام.عاشقتم خواهر بی نظیرم.عاشق هر دو تونم...