دومین مسافرت(شمال)
٨ شهریور ١٣٩١ بود که راهی شمال شدیم.سوادکوه عروسی دعوت بودیم.١٠ شهریور از سواد کوه راهی بابلسر شدیم.اونجا بود که پسر کوچولوی من برای اولین بار دریا را دید و چقدر هم دوست داشتی مامان.ساعت ها بازی می کردی و بدون هیچ ترسی به سمت اب می دویدی.خیلی خیلی خوش گذشت.یک شب که با بابایی و تو کنار ساحل قدم می زدیم.قسمت اسباب بازی ها یه تاب بود البته نه تاب معمولی از این تاب هایی که با سرعت دور یک مسیر دایره شکل می چرخند.از کنارش که رد می شدیم گفتی عبادی منظورت تاب تاب عباسی بود.با مسئولش صحبت کردیم و قرار شد که اگر تو ترسیدی تاب را نگه داره.سوار تاب شدن تو همانا و پیاده نشدنت هم همانا.واست بگم مامان که خیلی شجاعانه دستتو بلند می کردی و بای بای هم می کردی و اونوقت فقط صدای جیغ های من بود که می گفتم ایلیا دستتو بگیر ...دستتو بگیر...شب به یاد موندنی بود.فقط عکس از تاب بازی پسر گلم ندارم.
١٣ شهریور بود که که یکم آبریزش بینی داشتی و یه کوچولو هم تب کردی.١٤ خونه بودیم و صبح که از خواب بیدار شدی دندونهای cبالا هم راست هم چپ جوونه زده بودند.عزیزم مامان به قربانت.ببخش که اذیت شدی.
...این هم دومین مسافرتت.ایلیا جان بودنت شیرینی لحظه هایم را هزاران برابر کرده است و لحظه های مالامال از عشقی که در کنار پدرت داشتم با حضور تو لبریز از یک عشق مضل عف شده است.بگذار بگویم دیوانه وار دوستتان دارم پدر و پسر...