ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

تجربه اولین استخر

1392/9/2 2:20
نویسنده : مامان ایلیا
989 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 22:30 ...25 تیر 1392.

پدر و پسر رفته اند تا تجربه کنند اولین استخر رفتن پسرک را...و من آمده ام تا ثبت کنم یکی دیگر از اولین های پسرک را.

شب قبل کیفش را بسته بود و مدام برایم توضیح می داد که مایو _شامپو _دیگه چی بابا؟و آنوقت مهربان پدر تقلبی کوچک به او می رساند( وای که آن لحظه  مرا می برد به دوران دانشجویمان و یادم می افتاد به آن لحظات پر از دلهره های دخترانه ام آن لحظاتی که پسر 22 ساله ای تقلب به من می رساند و من می دانستم که دوستش دارم و دوستم دارد...یادش بخیر...)  و او ادامه می داد ممپایی _ حوله...

و وای که چه ذوقی داشت کیفش را به دوش انداخته بود و ساعت 1:45 نیمه شب انگار نه انگار که وقت خوابی هم وجود دارد مرتب می پرسید بریم استخر؟بازه؟

و آنوقت که نه را از زبان من و مهربان همسر می شنیدیک جیغ نیمه بنفشی می کشید که جرا بریم بازه....پسرک هنوز عادت نکرده است که کنار بیاید با لحظاتی که در آن نه را می شنود!!!

و امروز من عجیب خوشبختی را زیر سقف 2 متر 70 سانتی متری خانه امان که همیشه همیشه معتقدم که سقف خانه امان کوتاه است را به خوبی با تمام وجودم حس کردم...

پدر و پسر هر دو کوله به دوش درب در خانه مثل سیبی که از وسط دو نیم شده باشد دست در دست هم می روند و من شکر می گویم خدایم را ...چقدر آرزو داشتم که پسرک شبیه پدر شود....پروردگارا هزاران هزار بار شکر...

می روند و من لیست کارهایی که با بودن پسرک نمی توان انجام دهم را در ذهنم مرور می کنم و آنوقت از بین آنها گلچین می کنم و به کارهای نکرده ام مشغول می شوم...

ساعت 2 نیمه شب است زنگ می زنم به مهربان همسر و او می گوید که استخر تمام شده است و پسرک را با جیغ های بنفش از آب بیرون آورده اند که پسرک شاکی که چرا از آب بیرون آمده اند و شاکی که چرا استخر و آب بازی تمام شده است...می گوید که بی نهایت خوش گذرانده اند و من خوشحال از اینکه به آنها خوش گذشته است می نشینم به انتظار آمدنشان...ساعت 4:30 صبح وقت سحر آمدند و من خوابم برده بود و آنها خانه دوست پدر(آقای داوری)مشغول شب نشینی بودند و پسرک مشغول بازی....

پی نوشت 1...به نظر مهربان همسر تمامی لحظات آن شب به پدر و پسر خوش گذشته است آن هم از نوع بی نهایتش فقط و فقط تلفن های من و صد البته بهانه های من و یا به نوعی به قول مهربان همسر غر غر های من مخل آرامش لحظات پر زشادی شان شده بود!!!

عزیزکم ببخش خوب می دانی که من بدون غر زدن اموراتم نمی گذرد!!!پس صبوری کن همانطور که 8 سال است صبوری کرده ای...تحمل کرده ای...مهربانی کرده ای...دوستت دارم فرشادم دوستت دارم...

پی نوشت 2...پسرک که عاشق آب بود عاشق استخر هم شده است و آن شب از سحر تا 1 ظهر خوابید و مجددا از ساعت 3 تا 6 عصر خوابید تا به من بفهماند که بهانه های دیشبم که پسرک بد خواب می شود و ساعت خوابش به هم می خورد کاملا بی جهت بوده اند و خوابید تا از خجالت خستگی استخر و شب نشینی شبانه اش بیرون بیاید!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامي كيانا
2 آذر 92 10:50
مثل هميشه لذت برديم چه خوب كه پدر و پسر يك شب رو بدون حضور شما خوش گذروندن حتما اين شب تو خاطرشون حك ميشه ايشالا هميشه شاد باشيد
مامان الیار
4 آذر 92 21:30
سلام عزیزم خیلی جالب بودنالیار که بدون من یه ساعتم نمیمونه بمونهافرین به گل پسربراتون