و باز هم نمایشگاه...
تابستان امسال با پسرک راهی نمایشگاه کودک شدیم...مادر و پسر دست در دست هم(البته بماند که پسرک آنچنان هم تمایلی به راه رفتن نداشت و در راستای خوش تیپ کردن مادر و به نفس نفس انداختن اواز بغل من پایین نمی آمد )...
خوب بود .. لحظاتی که پسرک مشغول بازی با بچه های دیگر بود و من نظاره گرش ...حسی عجیب مهمان وجودم شد و من همانطور که درگیر بودم با اشکهایی که از چشمهایم سرازیر نشوند باز هم شکر گفتم مهربان پروردگارم را...این منم دخترک زود رنجی که دلم پر ازغصه است و پر زدلتنگی دخترکی که در آرزوی داشتن پسرک با تمام غصه های دلش چه شب هایی را با گریه به صبح رساند و حال آن بهترین اورا لایق فرشته اش دانسته و من اینجا حتی در همین ازدحام ادم ها و در میان صدای شادی کودکانه بچه ها و بعضا صدای گریه هایشان حضور عشق را خوب می فهمم و همانطور که ایستاده ام وپسرک را نگاه می کنم شکر می گویم و باز هم مثل همیشه می خواهم از آن بهترین که خود حافظش باشد...آمین...