ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

سومین نوروزت مبارک عزیزکم...

1392/6/3 0:28
نویسنده : مامان ایلیا
1,549 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

باز هم تکاپوی آخر سال که با شیطنت های بی پایان پسرک دو برابر هم می شود.شب است ساعت 2 نیمه شب...آرام خوابیده است...انگار فرشته ای پر از معصومیت...با تمام وجودم تقدس هوای اتاقش را حس می کنم...نفس عمیقی می کشم تا قداست این هوا را مزه مزه کنم...خداوندا سلامت بدارش...

مشغول می شوم به چیدن سفره هفت سین....عجیب دوست دارم هفت سین را به هر شکلی که باشد همین که یک قرآن است و یک ماهی و یک سبزه خودش دنیایی است.امسال سفره هفت سین خانه امان را در یک سینی گرد کوچک می چینم تا در امان باشد از لطف بیکران پسرک!!!سخت مشغول چیدن هستم....صدای اذان که به گوشم می رسد چشمان گرد گرد می شوند عجیب غافل شده ام از گذشت زمان.چیدن هفت سینمان که تمام می شود نمازم را که می خوانم می روم برای خواب.دستان کوچکش را در دست می گیرم و دیگر هیچ نمی فهمم.

صبح است این را بیشتر از انکه خورشید آسمان یادم بیاورد پسرک به یادم می آورد بیدار می شود و می گوید صبح بخیر بریم حال....بلند می شوم با تمام خستگی هایم دستم را می گیرد و از اتاق می رویم بیرون به قول پسرک می رویم حال....هفت سین چیده شده روی اپن آشپزخانه اولین چیزی است که توجهش را جلب می کند...می پرسد این چیه مامان؟ومن که هنوز خواب دور و بر سرم پرسه می زند با صدای خواب لوده ام می گویم عید مامان این سفره هفت سینمونه...و دیگر موج سوالات پسرک شروع می شود و من به اجبار خواب را از سرم می پرانم و سعی میکنم جواب دهم این موج عظیم  سوالات صبحگاهی پسرک را!!!ا

---این چیه؟تولده؟

اشاره می کند به شمع های کوچک جا خوش کرده در شمعدان های کوچک نقره ای....پسرک به شمع می گوید تولد!!!

---این سیبه؟بخورمش؟

ومن که خوب می دانم محال است که پسرک میوه بخورد آن هم صبح  و آن هم سیب سعی میکنم با خونسردی تمام بگویم اره مامان سیبه می خوای از یخچال بیارم بخوری.خودش را به نشنیدن می زند که مبادا مجبور به خوردن  شود و ادامه می دهد سوالاتش را...

هنوز ماهی عید را نخریده ایبم عصر با هم میرویم تا ماهی  عیدمان را هم بخریم که سفره هفت سینمان بی ماهی نماند و  من امسال یادم باشد که موقع تحویل سال چشم از ماهی امان برندارم که می گویند موقع تحویل سال ماهی سفره هفت سین هیچ حرکتی نمی کند.تصورش هم زیباست این همه ماهی قرمز سفره های هفت سین در یک زمان بدون حرکت بمانند من که هنوز باورش برای سخت است شاید هم باشد نمی دانم....

پسرک را آماده می کنم برای مهمان نوازی از ماهی های قرمزمان....مامانی ماهی خریدیم فقط نگاهش می کنی ها؟!باشه؟!!و پسرک با لحنی تند و سریع می گوید ...باشه...و وای که من عاشقم این لحن حرف زدن های پسرک را....

چشمانش با حرکت ماهی های درون آکواریوم گوشه خیابان حرکت می کند و پر از شوق کودکانه می شود و من چه عشقی می کنم و با تمام وجودم پروردگارم را شکر می گویم ...خداوندا تو را سپاس برای این روز بزرگ و این حس شیرین....حس شیرین خریدن ماهی قرمز برای پسرک کوچکم و امروز ایم منم که به عنوان یک مادر ماهی قرمز سفره هفت سین را می خرم تو را سپاس که وجود ناچیزم را لایق این حس بی نهایت شیرین دانستی....تو را سپاس ...بازهم سپاس....

دو عدد ماهی قرمز کوچک داخل نایلون پلاستیکی دست پسرک هستند و او در آغوشم...برایش قانون را زمزمه می کنم...ایلیا به ماهی ها دست نمی زنی ها...فقط نگاهشون می کنی...و او به تکرار می گوید نگاهشون کنم؟پس چیکار کنم؟دست نزنم؟

به خانه که می رسیم دو ماهی قرمز کوچک را داخل تنگ آب می اندازم.پسرک و من هر دو ذوق می کنیم...فقط نمی دانم من از دیدن ماهی داخل تنگ ذوق زده می شوم یا از ذوق کردن پسرک که بی شک فکر می کنم گزینه صحیح تری باشد!!!

به دنبال کارهای تمام نشدنی خانه می روم و پسرک هم مشغول بازی اش می شود با ماهی هایش و با دستمال زرد رنگی که روی میزها به تقلید از من می کشد...

می اید داخل آشپزخانه و می گوید این کو؟  چی؟   بابا می خاروند؟    منظورش دست چوبی سوغات شمال است...در آن شلوغی کارهایم پیدایش می کنم  و می دهم دستش می رود که مشغول شود و از سر بگیرد بازی اش را که یکباره با عصبانیت تمام بیشتر به حالت جیغ می گوید..ممی شه...ممی شه..می روم به سمت پسرک تا کمکش کنم که می بینم آنقدرها هم قانون را در گوشش زمزمه کردن تاثیری نداشته است...!!!دستمال زردش داخلرا داخل تنگ آب انداخته و با دست چوبی سوغات شمال به جان دستمال و تنگ ماهی ها و ماهی های قرمز شب عید افتاده است...از اینکه چطور به ذهنش رسیده است با آن دست چوبی می شود دستمال زردش را بردارد متعجبم و خنده ام می گیرد به قیافه پسرک خنده ای آمیخته با تعجب و بی شک سرشار از عصبانیت....کمکش می کنم دستمال را از آب در می آورم و داخل سطل آشغال می اندازم و او فریاد...که من دفمال می خوام"دستمال زرد دیگری به او می دهم تا فریاد های جیغ گونه اش آرام شود و من بفهمم که چه می کنم و چه باید بکنم...نگاهی به تنگ آب می اندازم ماهی های قرمز شب عید  هنوز جان سالم به در برده اند از دست پسرک و شیطنت های بی پایانش...تنگ ماهی ها را بر می دارم و گوشه کابینت آشپزخانه می گذارم  ولی خوب می دانم تا دقایقی دیگر شاید هم تا ثانیه هایی دیگر پسرک دوان دوان می آید داخل آشپزخانه و خیلی خونسرد بدون آنکه نگاهم کند که مبادا نگاهش با نگاهم یکی شود و نه را در نگاهم ببیند می آید  و صندلی زرد شاید هم نارنجی آشپزخانه را با دستان کوچکش هل می دهد و می چسباند به کابینت ها و به ثانیه نشده می رود روی کابینت های آشپزخانه و همینطور روی اعصاب من و آرامش ماهی ها و قدم می زند بر روی همه وهمه....

...واین داستان هفت سین امسالمان بود و هنوز که هنوز است هر از گاهی پسرک می پرسد "هفت سین را چیکار کردی؟ " و من می گویم جمع کردم...همین چند روز پیش بود در پی قدم زدن های روزانه پسرک بر فراز کابینت های آشپزخانه ظرف های خالی هفت سین امسالمان را داخل کابینت ها پیدا کرد و با خوشحالی فریاد زد" هفت سین پیدا شد ببریم حمام بشوریم " و آن روز یک دل سیر آب بازی کرد با ظرف های خالی هفت سین و من یک ساعت تمام بازی اش با ظرف های خالی هفت سین را داخل حمام به نظاره نشستم و در حالی که دلم جوش می خورد که مبادا مرغی که برای ناهار فردا روی گاز گذاشته بودم بسوزد و پدر و پسر بی غذا بمانند لحظه لحظه شکر می گفتم پروردگارم را....با تمام شیطنت هایش که گاهی تا بی نهایت عصبانیم می کند با تمام کار های خطرناکش که گاهی واقعا  شوک می دهد به من آن هم یه شوک جانانه با تمام جیغ های بنفشش که گاهی تحملشان برایم بی نهایت سخت است با تمام بهانه هایش که گاهی به هیچ صراطی مستقیم نمی شود خوب می دانم که عاشقم او را عجیب عاشقم اورا و خوب می دانم که نبض نفس هایم به وجود او گره خورده است...پروردگارا سلامت بدارش و شادمان که من به پشتوانه وجود او هستم و نفس می کشم....

پی نوشت ١...برای تحویل سال نو خانه خودمان نبودیم و به قول پسرک خانه مامانا بودیم.بلافاصله بعد از تحویل سال پسرک خوابید ونتوانستم بعد از تحویل سال نو عکسی از پسرک بگیرم...این هم عکسی از پسرک بعد از تحویل سال نو....پسرک فقط به این روش کاملا سنتی! خانه مامانا به خواب می رود..!!

!

 هفت سین خانه مامانا...

 هفت سین خانه مان بر فراز کابینت های آشپزخانه !!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سمیه مامان رها
11 شهریور 92 21:14
چه خوب وزیبا نوشته بودی فرنوش جان چه خونه ی زیبایی دارن مامانا وچه جای گرم ونرمی داره ایلیا خوش به حالش منم ننو میخواممممممم